۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

خواهر كوچكم بشدت ذوقزده است و داره دوستهاي متعجبش رو توصيف مي كنه كه مثلا تو كف كار محشري كه خواهرم انجام داده مونده ان.
مي گه : واي مرجان بايد مي ديديشون ، همشون چشاشون چارچنگولي زده بود بيرون .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر