۱۳۹۶ آذر ۱۴, سه‌شنبه

داشتم از کار برمیگشتم ، هوای تهران خاکستری و گرفته، ولی آفتاب بعدازظهر پاییز نارنجی و زرد، روشن و زنده می‌تابید به خاکستری‌ها. دم در خونه که رسیدم مشاوراملاکی طبقه‌‌ی پایین طبق معمول با رفیقش وایساده بود و مشغول حرف زدن و دروغ بافتن بود. توی دست رفیقش توی نایلون شفاف، یه تکه گوشت بود، نزدیک که شدم دیدم یه قلب‌ئه.

۱ نظر: