داشتم از کار برمیگشتم ، هوای تهران خاکستری و گرفته، ولی آفتاب بعدازظهر پاییز نارنجی و زرد، روشن و زنده میتابید به خاکستریها. دم در خونه که رسیدم مشاوراملاکی طبقهی پایین طبق معمول با رفیقش وایساده بود و مشغول حرف زدن و دروغ بافتن بود. توی دست رفیقش توی نایلون شفاف، یه تکه گوشت بود، نزدیک که شدم دیدم یه قلبئه.
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
:*
پاسخحذف