پست‌ها

نمایش پست‌ها از دسامبر, ۲۰۱۱
خب من باز امتحان دارم ، از وقتی اومدم اینجا نمیدونم چجوریه که برا امتحان ها عزا میگیرم ، قشنگ تحلیل میرم تا امتحان کوفتی رو بدم و تموم شه . اونروز همین جوری عزادار وایساده بودم کنار خیابون ، یه سگ کنار پام خوابیده بود که عادیه ، چون اینجا به جای گربه سگ می‌پلکه تو خیابوناش ، یه پیرزن که گمونم انگلیسی بود ، چون خب لهجه بریتیش داشت سربالایی خیابون رو میومد بالا ، پیرزن چاقی بود و پاهاش ورم کرده بود و به سختی راه میرفت ، کنارش یه دختر جوون هندی هم راه میرفت و مواظبش بود و با هم حرف میزدن ، به من که رسیدن پیرزنه بهم لبخند زد ، از این آدم های مهربونی بود که ته نگاهشون هم میشد کنجکاوی رو دید ، انگار با چشماش میپرسید این دختره قیافه اش به اینا نمیخوره ، یعنی مال کجاست ؟منم لبخند زدم ، اما زود سرم رو انداختم پایین ، چون من نمیتونم نگاه های طولانی رو تحمل کنم ، حالا حتا اگه یه پیرزن مهربون باشه ، وقتی از جلوم رد شدن ، دوباره نگاهشون کردم تا دور شدن ، حواسم پی پیرزنه و دختره بود که وسط این شلوغی و آدم ها با این آرومی راه میرفتن و حرف میزدن . بعد یه مرد از همون سمتی که پیرزنه دور شده بود او...