من و بابا بزرگ ام و دختر داییم ، ظهر های تابستون ، آب لیمو می چکوندیم تو چشممون و مثه سگ اشک می ریختیم ، بابا بزرگ عقیده داشت که چشم شسته می شه و آدم دنیا رو واضح تر می بینه ... بابا بزرگ من بامزه ترین آدم دنیاست .
۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه
Keeping away the blues,you know I'm trying
بچه ها میگن اینایی که تو آسمون اند شاهین اند ، براشون خیلی عادیه که اینجا عقاب یا شاهین داره ... البته خونه هاشون جاییه که شاهین ها کم تو آسمونش پرواز میکنند و مثل خونه من پرنده هاش زیاد نیستن ، وگرنه برا من که بعد از چند ماه هنوز پرواز پرنده های به این بزرگی و صدای سوتشون عادی نشده ... خب در واقع من کار اصلیم اینجا شاهین تماشا کردنه ، صبحا بیدار میشم نگاهشون میکنم ، به گلدونم که قیافش مسخره شده چون دو سه بار یادم رفت بهش آب بدم و نیمه خشک شده آب میدم ، میرم دانشگاه ، عصر باز بر میگردم به گلدونم آب میدم ، شاهین ها رو نگاه میکنم قبل از اینکه آفتاب بره و ناپدید بشن و بعد میرم تو خونه و منتظر میشم تا فردا .
گاهی هم باهاشون حرف میزنم ... الکی گفتم ، خل که نیستم ، فقط دیروز به یکیشون گفتم: اوی روتو کن اینور میخوام از نوکت عکس بندازم . یادم نمیاد که روشو کرد اینور یا نه ، حالا خیلی هم مهم نیست، از نوکش عکس گرفتم ولی .
بعد شاهین نگاه کردن باعث میشه شما گردن درد بگیرید چون انقدر بالا میرن که قد یه خط فاصله میشن ته آسمون ، امروز عصر یه دسته پرنده کوچیک رو هم نگاه میکردم که از بالای خونه رد میشدن، اول فکر کردم چلچله ای ، پرستویی اینایی باید باشند ، وقتی قار قار کردن فهمیدم که کلاغ اند ، فقط اونقدر شاهین هارو با نگام دنبال کردم که کلاغ های قد مرغ ، به چشمم کوچیک میان .
هان ، شبها هم که میرم تو و در و میبندم گاهی هم آشپزی میکنم ، مثلا اشکنه میپزم ، شاید باید برین فرهنگ شیرازی رو مطالعه کنید تا بفهمید دارم از چی حرف میزنم ، این غذای مورد علاقه ام هست ، مادر بزرگم باید بهم افتخار کنه که نوه اش انقد تو غربت به سنت هاش پایبنده و اینا ... اما متاسفانه در قید حیات و کلن اشکنه و اینا نیست .
شبها هم قبل از اینکه بخوابم صدای قطار رو میشنوم ، صدای بوقش و تق تق چرخهاش و اینا و باهاش خوابم میبره ... البته راستش رو بخواین بیشتر اینجوریه که خوابم برده و از خواب میپرم .
گاهی هم باهاشون حرف میزنم ... الکی گفتم ، خل که نیستم ، فقط دیروز به یکیشون گفتم: اوی روتو کن اینور میخوام از نوکت عکس بندازم . یادم نمیاد که روشو کرد اینور یا نه ، حالا خیلی هم مهم نیست، از نوکش عکس گرفتم ولی .
بعد شاهین نگاه کردن باعث میشه شما گردن درد بگیرید چون انقدر بالا میرن که قد یه خط فاصله میشن ته آسمون ، امروز عصر یه دسته پرنده کوچیک رو هم نگاه میکردم که از بالای خونه رد میشدن، اول فکر کردم چلچله ای ، پرستویی اینایی باید باشند ، وقتی قار قار کردن فهمیدم که کلاغ اند ، فقط اونقدر شاهین هارو با نگام دنبال کردم که کلاغ های قد مرغ ، به چشمم کوچیک میان .
هان ، شبها هم که میرم تو و در و میبندم گاهی هم آشپزی میکنم ، مثلا اشکنه میپزم ، شاید باید برین فرهنگ شیرازی رو مطالعه کنید تا بفهمید دارم از چی حرف میزنم ، این غذای مورد علاقه ام هست ، مادر بزرگم باید بهم افتخار کنه که نوه اش انقد تو غربت به سنت هاش پایبنده و اینا ... اما متاسفانه در قید حیات و کلن اشکنه و اینا نیست .
شبها هم قبل از اینکه بخوابم صدای قطار رو میشنوم ، صدای بوقش و تق تق چرخهاش و اینا و باهاش خوابم میبره ... البته راستش رو بخواین بیشتر اینجوریه که خوابم برده و از خواب میپرم .
اشتراک در:
پستها (Atom)