۱۴۰۱ آذر ۵, شنبه

تب دارم. دو روزه دراز کشیدم و از پنجره بیرون رو تماشا می‌کنم. دلم میخواد برم‌ بیرون قدم بزنم. درخت‌ها رو بو کنم و به پوسته‌شون دست بکشم. از وقتی اومدم اینجا احساس می‌کنم باز بچه شدم. وایمیسم و دست می‌زنم به چیزها، هوا رو بو می‌کنم. مثل تازه‌واردها. مثل کسایی که دنیا براشون جدید و نوئه. و این دنیا برای من جدیده. شکل برگ‌ها، رنگ آسمون وقت غروب، گل‌های صحرایی‌اش. 
مثل بچه‌ها امیدوارم. انگار کتاب رو ورق زدم. 
صفحه‌ی قبل دکتر خسته‌ای بودم که هنوز قلبش پر عشق به آدم‌ها بود. ولی هر روز داغون‌تر و ناامیدتر می‌شد. دیوانه‌وار کار می‌کرد، می‌کشید و جراحی می‌کرد و عصب‌کشی می‌کرد و پر می‌کرد و الان توی صفحه‌ی جدید، دستیاری هستم که ساکشن رو می‌گیره روی ریشه‌ی دندونی که در نمیاد تا خون کنار بره و دکتر بتونه دندون رو ببینه. و نمی‌تونم بگم کدوم وسیله رو بردار و از کجا وارد شو، چون دیگه دکتر نیستم. 
الان دستیاری هستم که بچه شده. ولی صفحه سفیده. قلبم پر از امیده و عشق هنوز توی قلبم مث آب‌انار توی یه کاسه‌ی چینی سفید داره لب‌ریز می‌شه. و با هر تپش لب‌پر می‌زنه. 
Je veux ton rire dans ma bouche
Je veux tes épaules qui tremblent
Je veux m'échouer tendrement
Sur un paradis perdu
Je veux retrouver mon double
Je veux l'origine du trouble
J' veux caresser l'inconnu

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر