۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

مامانم دائم ازم میپرسه که غذا چی می‌خورم ، چند روز پیش پنکیک خورده بودم ، وقتی بهش گفتم  ازم پرسید چجوری پختمش ، دستورش رو گفتمم و خوشش اومد  . امروز داشتم با خواهرم حرف می‌زدم گفت مامان داره پنکیک می‌پزه و آواز میخونه " گل اومد بهار اومد میرم به صحرا" رو . این آهنگ مورد علاقه ی من هست ، دم عیدها هی با خودم می‌خونمش  . بعدش که مامان اومد پای وبکم گفتم مامان آهنگه رو دارم ها ، می‌خواید براتون بذارمش ؟ گفت آره. مامان که میاد می‌شینه پای وب کم گردنبند طبی اش رو می‌بنده دور گردنش ، میگه اینجوری راحت تره و گردنش درد نمیگیره . آهنگ رسید به اونجا که میگه دلبر مه پیکر گردن بلورم ، عید اومد بهار اومد من از تو دورم ، به مامان میگم دلبر مه پیکر گردنبند بسته ی من ، عید اومد بهار اومد من از تو دورم . مامان میخنده  و هیچی نمیگه ، من دارم نگاش میکنم ، یه کم که می‌گذره صورتش قرمز میشه و شروع میکنه به اشک ریختن ، کیفیت تصویر خوب نیست ، کلی نگاش میکنم تا مطمئن شم ، آهنگ رو قطع میکنم میگم مامان گریه می‌کنی ؟ با صدای گریه ای می‌گه نه مادر یاد قدیما افتادم . به خودم می‌گم مرجان کاش لال میشدی تو .  

۶ نظر: