مامانم دائم ازم میپرسه که غذا چی میخورم ، چند روز پیش پنکیک خورده بودم ، وقتی بهش گفتم ازم پرسید چجوری پختمش ، دستورش رو گفتمم و خوشش اومد . امروز داشتم با خواهرم حرف میزدم گفت مامان داره پنکیک میپزه و آواز میخونه " گل اومد بهار اومد میرم به صحرا" رو . این آهنگ مورد علاقه ی من هست ، دم عیدها هی با خودم میخونمش . بعدش که مامان اومد پای وبکم گفتم مامان آهنگه رو دارم ها ، میخواید براتون بذارمش ؟ گفت آره. مامان که میاد میشینه پای وب کم گردنبند طبی اش رو میبنده دور گردنش ، میگه اینجوری راحت تره و گردنش درد نمیگیره . آهنگ رسید به اونجا که میگه دلبر مه پیکر گردن بلورم ، عید اومد بهار اومد من از تو دورم ، به مامان میگم دلبر مه پیکر گردنبند بسته ی من ، عید اومد بهار اومد من از تو دورم . مامان میخنده و هیچی نمیگه ، من دارم نگاش میکنم ، یه کم که میگذره صورتش قرمز میشه و شروع میکنه به اشک ریختن ، کیفیت تصویر خوب نیست ، کلی نگاش میکنم تا مطمئن شم ، آهنگ رو قطع میکنم میگم مامان گریه میکنی ؟ با صدای گریه ای میگه نه مادر یاد قدیما افتادم . به خودم میگم مرجان کاش لال میشدی تو .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
ایشالا که فراق به خیر و خوشی آخر بشه. ولی صحنه پردازیِ تو نوشته عالی
پاسخحذف:]
حذفمادرا آدمای بزگیان
پاسخحذف:(
پاسخحذف...
پاسخحذفآخ آخ..
پاسخحذف