پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۲
مامانم دائم ازم میپرسه که غذا چی می‌خورم ، چند روز پیش پنکیک خورده بودم ،  وقتی بهش گفتم   ازم پرسید چجوری پختمش ، دستورش رو گفتمم و خوشش اومد  . امروز داشتم با خواهرم حرف می‌زدم گفت مامان داره پنکیک می‌پزه و آواز میخونه " گل اومد بهار اومد میرم به صحرا" رو . این آهنگ مورد علاقه ی من هست ، دم عیدها هی با خودم می‌خونمش  . بعدش که مامان اومد پای وبکم گفتم مامان آهنگه رو دارم ها ، می‌خواید براتون بذارمش ؟ گفت آره. مامان که میاد می‌شینه پای وب کم گردنبند طبی اش رو می‌بنده دور گردنش ، میگه اینجوری راحت تره و گردنش درد نمیگیره . آهنگ رسید به اونجا که میگه دلبر مه پیکر گردن بلورم ، عید اومد بهار اومد من از تو دورم ، به مامان میگم دلبر مه پیکر گردنبند بسته ی من ، عید اومد بهار اومد من از تو دورم . مامان میخنده  و هیچی نمیگه ، من دارم نگاش میکنم ، یه کم که می‌گذره صورتش قرمز میشه و شروع میکنه به اشک ریختن ، کیفیت تصویر خوب نیست ، کلی نگاش میکنم تا مطمئن شم ، آهنگ رو قطع میکنم میگم مامان گریه می‌کنی ؟ با صدای گر...
یه بچه ، حدود هفت هشت ساله داشت تو مکانیکی کار میکرد ، ماشین موند تو ترافیک و وایساد جلوی مکانیکی . همه لباس ها و صورتش روغنی بود ، یه آچار گنده دستش . محو آچار شده بودم . ترافیک باز شد ، نگاهم باز رفت روی صورتش ، داشت بهم لبخند میزد ، تا اومدم بهش لبخند بزنم از مکانیکی رد شده بودیم ، حسرتش به دلم موند . تو رستوران یه پسر مدرسه ای تو صف جلوی من وایساده ، کفش هاش پاره است ، کیفش هم پاره است ، سر جیب هاش هم پاره است ، سفارشش رو که داد صندوقدار ازش خواست بره از صف بیرون و منتظر بشه ، چند قدم رفت اونورتر ایستاد و برا یه پسر همقد خودش که بیرون ازرستوران وایساده بود دست تکون داد که یعنی طول میکشه یه کم . نفهمیدم چی سفارش داد ، اما پاکتی که دختر پشت پیشخون داد دستش قد یه اسنک کوچیک بود ، نه حتا یه ساندویچ . وقتی رفت با خودم گفتم کاش ازش خواسته بودم براشون دوتا ساندویچ بخرم ، بعد با خودم گفتم تو از کجا میدونستی که قرار نیست حتا یه  ساندویچ بخره ، بعدم  تو انقدر خجالتی هستی که روت نمیشد هیچ وقت همچین حرفی بزنی ...
سر کوه بلند آمد عقابی  نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی  نشست و سر به سنگی هشت و جان داد  نشست و سر به سنگی هشت و جان داد