پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۳
ساعت چاهار عصره ،  از کلاس برگشته‌م  نشسته‌ م اینجا رو مبل سرمه‌ایم  ،  خسته‌ام ، غمگینم ، دلتنگم . اما به نسبت دو سه هفته قبل حالم به میمون شادی شبیه ئه . دو سه هفته ی قبل خیلی بد بود ،  استراتژی ام اینه که  صبر میکنم تا بگذره . صبر کردن خیلی سخته ، برا همینه که از روی اون گیاه تلخه اسم صبر رو برداشتن ، یا شایدم روش گذاشتن .   سرم پایینه دارم فیسبوکم  رو بالا پایین میکنم ،  دارم به این فکر میکنم که وقتی درسم تموم بشه دیگه هیچ وقت هیچ وقت به "اینجا" برنمی گردم ، فقط چند لحظه طول میکشه تا هوا تاریک بشه و بارون شرشر شروع به با ریدن کنه . انگار "اینجا" صدام رو شنیده ، داره میگه چطور دلت میاد ، میدونه چقدر با بارون های اینجا خر میشم ، سرم رو بلند میکنم و لبخند میزنم .  
چراغ   های خونه خاموشه ، نشستم اینجا تو هال ، هر از گاهی سرم رو کج میکنم و به قابلمه ی لوبیاپلوی روی  گاز نگاه میکنم که داره دم میکشه ، گاز داره تموم میشه ، شعله ی زیر مرغ رو خاموش کردم تا لوبیا پلوئه دم بکشه ، توی تاریکی شعله ی آبی  رو بهتر میبینم ، چرا بلند نمی شم برم تا آشپزخونه و گاز رو  چک کنم و ا ین  تمهیدات چراغ خاموش کردن رو اندیشیده ام ؟ برا اینکه اولن شیرازی ام و دومن مریضم . دیروز که سوپ پختم دو تا رون مرغ رو هم اضافی پختم که برا امروز و فردا لوبیا پلو بپزم ، همچین برنامه ریزی خیلی دقیق ، فقط از صبح که آغاز به کار پخت و پز کردم الان که ساعت پنج ئه تازه   لوبیا پلو به مرحله ی دم کشیدن رسیده . برا اینکه اومدم لوبیا ها رو خورد کردم و خوابم برد ، بعد اومدم برنج رو خیس کردم و باز رفتم خوابیدم و الی آخر . اصلن دیگه سرماخوردگی رو دوست ندارم ، یه زمانی دوست داشتم ، گوشهام که میگرفت ، تب  که میکردم  و چیزهای خنده دا ر عجیب غریب  می دید م ، بله آقا من از چیزهای کوچیک مسخره ای خوشم میاد ، اما الان سرماخوردگی برام شب های طولانی تب ک...