چراغ های خونه خاموشه ، نشستم اینجا تو هال ، هر از گاهی سرم رو کج میکنم و به قابلمه ی لوبیاپلوی روی گاز نگاه میکنم که داره دم میکشه ، گاز داره تموم میشه ، شعله ی زیر مرغ رو خاموش کردم تا لوبیا پلوئه دم بکشه ، توی تاریکی شعله ی آبی رو بهتر میبینم ، چرا بلند نمی شم برم تا آشپزخونه و گاز رو چک کنم و این تمهیدات چراغ خاموش کردن رو اندیشیده ام ؟ برا اینکه اولن شیرازی ام و دومن مریضم . دیروز که سوپ پختم دو تا رون مرغ رو هم اضافی پختم که برا امروز و فردا لوبیا پلو بپزم ، همچین برنامه ریزی خیلی دقیق ، فقط از صبح که آغاز به کار پخت و پز کردم الان که ساعت پنج ئه تازه لوبیا پلو به مرحله ی دم کشیدن رسیده . برا اینکه اومدم لوبیا ها رو خورد کردم و خوابم برد ، بعد اومدم برنج رو خیس کردم و باز رفتم خوابیدم و الی آخر . اصلن دیگه سرماخوردگی رو دوست ندارم ، یه زمانی دوست داشتم ، گوشهام که میگرفت ، تب که میکردم و چیزهای خنده دار عجیب غریب می دیدم ، بله آقا من از چیزهای کوچیک مسخره ای خوشم میاد ، اما الان سرماخوردگی برام شب های طولانی تب کردن هست و بیداری و تنهایی . صبح حتا بیدار شدم که برم دانشگاه ، میخواستم زودتر به تو خونه افتادن و مریضی پایان بدم اما یهو خوابم برد و وقتی بیدار شدم سه ساعت گذشته بود ، بعد دیگه خودم رو راضی کردم که تو بخش کودکانی و می زنی بچه های بیچاره رو مریض میکنی و به قول لرها لک بهل و دوباره خوابیدم .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
نظرات
ارسال یک نظر