۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

چراغ  های خونه خاموشه ، نشستم اینجا تو هال ، هر از گاهی سرم رو کج میکنم و به قابلمه ی لوبیاپلوی روی گاز نگاه میکنم که داره دم میکشه ، گاز داره تموم میشه ، شعله ی زیر مرغ رو خاموش کردم تا لوبیا پلوئه دم بکشه ، توی تاریکی شعله ی آبی رو بهتر میبینم ، چرا بلند نمی شم برم تا آشپزخونه و گاز رو چک کنم و این تمهیدات چراغ خاموش کردن رو اندیشیده ام ؟ برا اینکه اولن شیرازی ام و دومن مریضم . دیروز که سوپ پختم دو تا رون مرغ رو هم اضافی پختم که برا امروز و فردا لوبیا پلو بپزم ، همچین برنامه ریزی خیلی دقیق ، فقط از صبح که آغاز به کار پخت و پز کردم الان که ساعت پنج ئه تازه  لوبیا پلو به مرحله ی دم کشیدن رسیده . برا اینکه اومدم لوبیا ها رو خورد کردم و خوابم برد ، بعد اومدم برنج رو خیس کردم و باز رفتم خوابیدم و الی آخر . اصلن دیگه سرماخوردگی رو دوست ندارم ، یه زمانی دوست داشتم ، گوشهام که میگرفت ، تب که میکردم و چیزهای خنده دار عجیب غریب می دیدم ، بله آقا من از چیزهای کوچیک مسخره ای خوشم میاد ، اما الان سرماخوردگی برام شب های طولانی تب کردن هست و بیداری و تنهایی . صبح حتا بیدار شدم که برم دانشگاه ، میخواستم زودتر به تو خونه افتادن و مریضی پایان بدم اما یهو خوابم برد و وقتی بیدار شدم سه ساعت گذشته بود ، بعد دیگه خودم رو راضی کردم که تو بخش کودکانی و می زنی بچه های بیچاره رو مریض میکنی و به قول لرها لک بهل و دوباره خوابیدم .   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر