یه عصر زمستونی یا پاییزی هست ، من نشسته ام توی کتابخونه ، نزدیک عمه کوچکم که کتابدار هست و دارم از روی سرمشق های کلاس خوشنویسی ام می نویسم . سرمشق هام معمولا از شعرهای حافظ هست ، یازده ساله ام و بیشتر شعرها رو نمی فهمم . مثلا جلسه ی قبل حدود هفت صفحه با مداد نوشتم : به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم/ بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم ، ولی معنی هیچ کدوم از مصرع ها رو نفهمیدم . به خصوص نمی تونستم معشوقی رو با چشم های قرمز و مریض تصور کنم .
توی عالم خودم هستم که عمه ازم می پرسه چی می نویسی ، این بار بیت آسونی هست ، تقریبا می فهممش : این قافله ی عمر عجب می گذرد/ دریاب دمی که با طرب می گذرد ، ازم می پرسه می دونم معنی طرب چیه ؟ جواب می دم نه . عمه لغت نامه ای رو روی میز من می ذاره و می گه پیداش کن بببین معنیش چیه و میره تا کتابی رو برای دختری که کد رو روی کاغذ نوشته بیاره .
وقتی بر می گرده ، من لغت نامه رو نگاه کرده ام ، معنی طرب رو فهمیده ام و دوباره مشغول نوشتن شده ام . عمه انتظار داره که من کمی هیجان نشون بدم ، بگم معنی طرب و بیت رو فهمیده ام و چه نصیحت خوبی که توش داشت ، ولی نمی تونم .در عوض همون طور كه سرم رو كرده ام توي دفترم و با بي اعتنايي مشغول نوشتنم دارم به این فکر می کنم که من توی هیجان انگیز ترین جای دنیام . بودن توی کتابخونه همیشه شادم کرده ، گرمای کتابخونه داره بهم حس امنیت می ده و من از مهمونی امشب توی خونه مادربزرگ به حد کافی هیجان زده ام . من شادم . اما از طرب می ترسم و وانمود می کنم که حواسم بهش نیست . توی یازده سالگی گرچه معنی بیت ها رو نمی فهمم و معشوق ها بی نقص و زیبا هستند ، اما می دونم که طرب ، موذی و ترسناک هست .می دونم که اگر کمی بهش اهمیت بدم ، مثل ماهی لیزی سر می خوره و از دستم بیرون می جهه ... بعد غم میاد و قلبم رو سرد می کنه . پس نباید به وجودش عادت کنم . نباید هیچ وقت بهش اهمیت بدم .باید وانمود کنم که وجود نداره و به نوشتن ادامه بدم .
خب الان مي بينم كه عجب احمقی بودم .
توی عالم خودم هستم که عمه ازم می پرسه چی می نویسی ، این بار بیت آسونی هست ، تقریبا می فهممش : این قافله ی عمر عجب می گذرد/ دریاب دمی که با طرب می گذرد ، ازم می پرسه می دونم معنی طرب چیه ؟ جواب می دم نه . عمه لغت نامه ای رو روی میز من می ذاره و می گه پیداش کن بببین معنیش چیه و میره تا کتابی رو برای دختری که کد رو روی کاغذ نوشته بیاره .
وقتی بر می گرده ، من لغت نامه رو نگاه کرده ام ، معنی طرب رو فهمیده ام و دوباره مشغول نوشتن شده ام . عمه انتظار داره که من کمی هیجان نشون بدم ، بگم معنی طرب و بیت رو فهمیده ام و چه نصیحت خوبی که توش داشت ، ولی نمی تونم .در عوض همون طور كه سرم رو كرده ام توي دفترم و با بي اعتنايي مشغول نوشتنم دارم به این فکر می کنم که من توی هیجان انگیز ترین جای دنیام . بودن توی کتابخونه همیشه شادم کرده ، گرمای کتابخونه داره بهم حس امنیت می ده و من از مهمونی امشب توی خونه مادربزرگ به حد کافی هیجان زده ام . من شادم . اما از طرب می ترسم و وانمود می کنم که حواسم بهش نیست . توی یازده سالگی گرچه معنی بیت ها رو نمی فهمم و معشوق ها بی نقص و زیبا هستند ، اما می دونم که طرب ، موذی و ترسناک هست .می دونم که اگر کمی بهش اهمیت بدم ، مثل ماهی لیزی سر می خوره و از دستم بیرون می جهه ... بعد غم میاد و قلبم رو سرد می کنه . پس نباید به وجودش عادت کنم . نباید هیچ وقت بهش اهمیت بدم .باید وانمود کنم که وجود نداره و به نوشتن ادامه بدم .
خب الان مي بينم كه عجب احمقی بودم .