ديشب ياد يه خاطره ي خيلي خيلي قديمي ام افتادم . يه روز كه مادرم دعوام كرده بود ، وسايلم رو برداشتم كه براي هميشه برم . همه رو ريختم توي يه كيسه پلاستيكي و از اتاق اومدم بيرون و رفتم از مادرم خداحافظي كنم . مادرم باهام حرف زد و راضي ام كرد كه پيشش بمونم و خاطره ام همين جا تموم ميشه . چيزي كه باعث شده كه از ديشب تا حالا ازخودم بخندم ، فكركردن به محتويات اون كيسه هست . يه دست لباس ، بالشم و پتوم.
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
نظرات
ارسال یک نظر