ديشب ياد يه خاطره ي خيلي خيلي قديمي ام افتادم . يه روز كه مادرم دعوام كرده بود ، وسايلم رو برداشتم كه براي هميشه برم . همه رو ريختم توي يه كيسه پلاستيكي و از اتاق اومدم بيرون و رفتم از مادرم خداحافظي كنم . مادرم باهام حرف زد و راضي ام كرد كه پيشش بمونم و خاطره ام همين جا تموم ميشه . چيزي كه باعث شده كه از ديشب تا حالا ازخودم بخندم ، فكركردن به محتويات اون كيسه هست . يه دست لباس ، بالشم و پتوم.
۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر