۱۴۰۱ دی ۲, جمعه

مثل گربه‌هایی که قبل از من توی این آپارتمان بودن ، می‌شینم پشت پنجره و منظره‌ی روبرو رو نگاه می‌کنم. حداقل پنج‌ ساعته که برف داره می‌کوبه. نمی‌باره، باد می‌کوبتش به زمین، به درختا به آدم‌ها. وسط برف‌ها بارون هم بارید و قندیل‌های یخ پشت پنجره دارن بلندتر می‌شن.
 حتی برف‌روب‌ها هم نیومدن. هشدار توفان داده بودن و مدرسه‌ها رو تعطیل کردن. دیروز سرکار، بطری شامپاینی که با سبد‌های شکلات کریسمس اومده بود رو بالاخره باز کردیم. دو نفری که از همه قدیمی‌ترن و و با هم خیلی دوستن سر اینکه طوفان فردا خیلی جدیه یا نه بحثشون بود، یکیشون می‌گفت مدرسه‌ها رو اینجا الکی تعطیل نمی‌کنن و یادم نمیاد اصلن تعطیل کرده باشن، اون یکی می‌گفت پارسال پس چی‌.
من همش بعپغض و دردم سر کار. کمرم درد می‌کنه و میگرنم خوب نمی‌شه.بغضم از تلخی زندگیه. ای بابا.