پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۸
نشسته بودم توی اتاق استراحت، یکی از پرستار‌ها اومد نشست شروع کرد به درد و دل. گفت دارم ازدواج می‌کنم، ولی مامان و بابام راضی نیستن من برم شهر غریب، تو غربت. غربت ... مدتها بود نش...