نشسته بودم توی اتاق استراحت، یکی از پرستارها اومد نشست شروع کرد به درد و دل. گفت دارم ازدواج میکنم، ولی مامان و بابام راضی نیستن من برم شهر غریب، تو غربت. غربت ... مدتها بود نشنیده بودم. موضوع اینه که شهر غریبی که میگفت شیرازه که فقط چهارساعت با اینجا فاصله داره و من دقیقا مسیر برعکس رو یک ماه و نیم پیش با یه چمدون اومدم. من غریب نیستم، هیچ وقت نبودم. چه وقتی اهواز بودم، چه وقتی هند بودم و چه وقتی تهران بودم. هر شهری رفتم اونجا خونهام شده. چون همهجای دنیا آدماش یکیان. همشون امید و عشق و نفرت دارن تو دلشون و همه بدون استثنا پر از نقصان. اگه الان تو هر خیابونی هستی، یعنی اون شهر قبولت کرده و تو شهروندشی. تموم شد رفت.
اشتراک در:
پستها (Atom)