نشسته بودم توی اتاق استراحت، یکی از پرستارها اومد نشست شروع کرد به درد و دل. گفت دارم ازدواج میکنم، ولی مامان و بابام راضی نیستن من برم شهر غریب، تو غربت. غربت ... مدتها بود نشنیده بودم. موضوع اینه که شهر غریبی که میگفت شیرازه که فقط چهارساعت با اینجا فاصله داره و من دقیقا مسیر برعکس رو یک ماه و نیم پیش با یه چمدون اومدم. من غریب نیستم، هیچ وقت نبودم. چه وقتی اهواز بودم، چه وقتی هند بودم و چه وقتی تهران بودم. هر شهری رفتم اونجا خونهام شده. چون همهجای دنیا آدماش یکیان. همشون امید و عشق و نفرت دارن تو دلشون و همه بدون استثنا پر از نقصان. اگه الان تو هر خیابونی هستی، یعنی اون شهر قبولت کرده و تو شهروندشی. تموم شد رفت.
Pioneer Species
هنوز چهرهی هیجانزدهی بابا با اون سبیل سیاهش یادم میاد که گلسنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزهی همزسیتی جلبکهای چند سلولی فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چندسلولیهایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایهی ضخیمتری بسازه و کمکم گیاههای دیگه بیان. بابا با انگشت اشارهاش که هنوزم همون شکلیه و ناخن تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخزده، میکشه روی گلسنگ. بعدش من دست میکشم و انگشت کوچیکم اولین نشونههای امید روی زمین رو لمس میکنه. گلسنگ که منتظر میمونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد میکنه و سبز میشه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. من چرا انقدر امیدوارم؟ این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که میرسه همیشه بغضم میگیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی میکردم بدون دارو. بابا روی فسیل یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد ...
قبلنا اینجا بیشتر مینوشتی...
پاسخحذف