۱۳۹۵ آبان ۱۲, چهارشنبه

که آفتاب رها گشتن قناری هاست

برای اولین بار رفتم تشییع جنازه، صبح سرد و آفتابیِ آبان، آسمون آبی، درختها هنوز سبز.
وقتی پشت تابوت از زیر درختها رد میشدیم، دستهای مامان که هق هق میکرد رو محکم گرفته بودم و محو بازی نور و سایه روی تابوت سیاه شده بودم.بین ما کسی بود که داغی آفتاب و خنکی سایه رو حس نمیکرد، دیگه هیچ وقت حس نمیکرد، و در کمال تعجب فکر کردن بهش غم انگیز نبود، آرامش بخش بود.
مامان میگه خاک مُرده سَرده، بعدش همه آروم بودن، دخترخاله ام هم دیگه گریه نکرد، درحالی که همه پشت ذهنشون زن نحیف و مهربونی بود که گذاشته بودنش توی خاک، نشستن توی رستوران کباب خوردن و از گارسون نوشابه و سماق خواستن.
خاک مُرده سَرده و آفتاب بیرون هنوز داغ بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر