امروز خوب نبودم ، تب داشتم ، لرز و تهوع . همزمان داغ بودم و سردم بود . مجبور بودم برا یه نامه برم دانشگاه . از خونه که رفتم بیرون و آفتاب تابید بهم یه خوشی خوبی رفت زیر پوستم . یواش یواش راه رفتم تا دانشگاه . انگشتهام رو که یخ بود رو میذاشتم روی پیشونی و گردنم که داغ بود . دستم رو که میذاشتم روی گردنم جریان خون رو تو شاهرگم حس میکردم . خون فشفش کنان از رگم میرفت بالا . باید صبر کنم خوب شم و ببینم هنوزم رگم فش فش میکنه یا نه . خوشم اومد که بدنم منظم و مرتب کارش رو میکنه وقتی خودم از این دنیا انگار مرخصی گرفتهم . تو دفتر دانشگاه که منتظر نشسته بودم برا نامهام تبام فروکش کرد و به جاش شروع کردم به لرزیدن . رفتم به زن تایپیستی که باید نامه ام رو بهم میداد گفتم چقدر دیگه حاضر میشه ؟ گفت سرم شلوغه ادارهی مالیات داره حسابها رو بررسی میکنه وقت سر خاروندن ندارم . راست میگفت همه شون درحال بدو بدو بودن . دانشگاه ما دزده . فکر کنم همهی اداره ها و موسسه ها تو این کشور دزد باشن . سری قبل اداره ی مالیات یه کرور پول دزدی رو از دانشکده ضبط کرد. یه کرور میشه هزار لَک . هر لَک حدود پنج ملیون تومن ماست . من نمی فهمم یه دانشکده چطوری میتونه انقدر پول بدزده . خودم دیروز یه مقدار ناچیزی به دزدی کردن دانشگاه کمک کرده بودم و به زنه پول داده بودم که نامهام رو برام تایپ کنه . گفتم خودت گفتی فردا این ساعت بیا ، نامهام رو بده دیگه . گفت خب برو یه ساعت دیگه بیا . گفتم مریضم . مسموم شدم تورو خدا بشین تایپش کن . گفت کی مریضه ؟ کو مسموم ؟ صداش جیغ جیغو هست و شروع کرده بود به مسخره کردنم . اهمیت ندادم گفتم من بشینم تایپش میکنی ؟ گفت آره فقط از بالا سرم برو کنار . رفتم نشستم و به لرزیدنم ادامه دادم . بیست دقیقه بعد یه پوشه زد زیر بغلش که بره بالا پیش رئیس دانشکده . دویدم دنبالش که کجا میری نامه ام چی شد ؟ بدون این که برگرده راهش رو کشید و رفت ، منم دنبالش . تو فاصله ی بین دوتا ساختمون ناامید شدم ، وایسادم دور شدنش رو نگاه کردم . بغضم هی میشد اشک میومد تو چشام و پلک میزدم که بره . مریضی و تنهایی و غصه و هزار کوفت دیگه و تایپیستی که مسخره ام کرده بود . یه صد متر که دور شد برگشت دید من نصفه ی راه وایسادم و دارم مات نگاش میکنم . با تشر صدام زد که چرا موندی بدو بیا دیگه و دوباره شروع کرد به تند تند راه رفتن . تو پاگرد پلهها بهش رسیدم گفت صد روپیه دیگه بده . گفتم بابا تو نامه ام رو تایپ هم نکردی مدیر هم باید امضا کنه تازه . همینطور که حرف میزدم پوشه رو باز کرد نامهام رو تایپ شده و امضا شده در آورد داد بهم . صد روپیه رو بهش دادم و اومدم بیرون . تو آفتاب یه کم به آرم نقره ای دانشگاهمون که برق برق میزد نگاه کردم و پلک زدم تا بغضم دوباره بره تو گلوم و یواش یواش راه افتادم بیام خونه .
۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه
۱۳۹۲ دی ۱۶, دوشنبه
سرما خوردم . شیراز داره برف میاد و من اینجا سرما میخورم ، حسرت هم میخورم البته ، بیسکوییت با شیر داغ هم. تغذیه ی موردعلاقه ی مریضیام هست . داشتم درس میخوندم ولی درس خوندن سخت شده چون امتحانهای کتبی رو دادم و امتحانهای عملی دیگه خیلی برام اضافهکاری میاد . به خودم جایزه میدم که انقدر درس بخون و بعدش کتابات رو بخون . دارم خدای چیزهای کوچک رو میخونم . متنش برام سخته اما یواش یواش میخونمش و کیف دنیا رو میکنم . اتفاق های کتاب تو استانی میافته که همسایه ی استان ماست . خیلی از چیزهایی رو که نویسنده توصیف میکنه رو من با دقت میتونم تصور کنم ، زبونشون ، غذاهاشون ، اتوبوسها ، لباسها ، آدم ها . خیلی از چیزهایی که دیده بودم و انقدر عجیب بود که فکر میکردم خیالاتی شدم ... کتاب ئه اون هندی رو که من از پشت روزمرگی و کثیفی و هزارتا چیز دیگه میبینم رو نشون میده ، خیلی خیلی خیالینتر و قشنگتر ،. فقط انقدر خوبه که دیگه از درس خوندن باز میشم ، تازه آدمی که خودش مریض هست براش بی انصافیه که بشینه انواع دردهای قفسه ی سینه رو بخونه ، نیست ؟
اشتراک در:
پستها (Atom)