۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

گذشته ها گذشته

خواهرم به بابا که داشت با من حرف می‌زد گفت میشه از درخت دو تا انار بچینم ؟ بابا گفت چرا نمیشه صبر کن خودم می‌رم بچینم ، گفتم بابا مگه انار هم دیگه مونده رو درخت ؟ نفهمید منظورم رو ، گفت بابا انارها که تازه رسیدن و با خوشحالی رفت . از پارسال اواخر زمستون که بحث سر این بود که انارها رسیدن ، یا دارن رو درخت از سرما می‌ترکن دیگه کسی درباره شون حرف نزده بود و من هم اصلن گذشت زمان رو نفهمیده بودم . برگهای انار زرد شده بود ، ریخته بود ، انارها سر شاخه‌های خشک مونده بودن ، چیده شده بودن و درخت دوباره برگ داده بود و شکوفه و باز انار و من اینجا هر روز درخت‌های سبز کوچه رو دیده بودم و اصلن نفهمیدم که فصل‌ها کی عوض شدن . اینجا انگاری زمان نمی گذره ، روزها مثل هم ، منظره‌ی درخت‌های کوچه و خیابون بی‌تغییر . هم نمی‌گذره هم سخت می‌گذره ، هی با حافظه‌ی درب و داغونم یادم میاد به پارسال که امتحان داشتم و روزها چقدر تنهایی و سخت گذشت ، امروز که داشتم وسط کتاب‌های روی میز شنا میکردم و از هرکدوم یه خط می‌خوندم رفتم از توی قفسه یه دفترچه آوردم ، دفترچه رو پارسال خریدم و از همون موقع هم توی قفسه مونده بود ، می‌خواستم طبقه بندی تومورهای فلان رو بنویسم و بزنم به در یخچال ، نوشتنم که تموم شد برگه رو کندم ، پشتش با خودکار آبی چند بار نوشته بودم هیچ کس نیست تو این عصرهای غمگین بهش زنگ بزنم .