اسمش بانتی هست ، چهار سالشه و به نظر میاد که کمتر از چهار سال سنش باشه ، کله اش گرده ، پوستش تیره و موهاش مشکی ، چشماش درشته و سیاه ، به نظرم بانتی اسم قشنگی هست ، اگه یه کارخونه ی آبنبات داشتم اسمشو میذاشتم بانتی . بانتی عصرها سوار سه چرخهی صورتی پلاستیکیش میشه و جلوی خونه دور میزنه ، من امتحان داشتم ، تمام دو ماه قبل ، هر روز از صبح مینشستم پشت میزم ، در چوبی رو باز میگذاشتم و در آهنی مشبک رو میبستم و شروع میکردم به درس خوندن . در که باز بود میتونستم کلی بانتی ببینم ، بانتی صبحا میومد با مامانش بالای پله ها وایمیساد و با برادر بزرگ و باباش خداحافظی میکرد ، برمیگشتن تو خونه و بانتی باز میخوابید ، ساعت حدود های ده صدای گریه و زاریش بلند میشد ، دیگه میدونستم که بانتی داره حموم میکنه ، مثه بچه گربه از آب بدش میاد ، بعد دیگه باز صدایی ازش در نمیومد تا عصر ، منم مینشستم به درس خوندن . سمت چپ ام پنجره بود ، چهارتا گلدون دارم پشت پنجره ، یکیشون پر از شته شده بود ، نمیدونستم باید چیکارش کنم هر روز میبردم میشستمش تا شته ها برن ، گاهی وسط درس خوندن سرم رو میکردم ب...
پستها
نمایش پستها از ژوئیه, ۲۰۱۱