اسمش بانتی هست ، چهار سالشه و به نظر میاد که کمتر از چهار سال سنش باشه ، کله اش گرده ، پوستش تیره و موهاش مشکی ، چشماش درشته و سیاه ، به نظرم بانتی اسم قشنگی هست ، اگه یه کارخونه ی آبنبات داشتم اسمشو میذاشتم بانتی . بانتی عصرها سوار سه چرخهی صورتی پلاستیکیش میشه و جلوی خونه دور میزنه ، من امتحان داشتم ، تمام دو ماه قبل ، هر روز از صبح مینشستم پشت میزم ، در چوبی رو باز میگذاشتم و در آهنی مشبک رو میبستم و شروع میکردم به درس خوندن . در که باز بود میتونستم کلی بانتی ببینم ، بانتی صبحا میومد با مامانش بالای پله ها وایمیساد و با برادر بزرگ و باباش خداحافظی میکرد ، برمیگشتن تو خونه و بانتی باز میخوابید ، ساعت حدود های ده صدای گریه و زاریش بلند میشد ، دیگه میدونستم که بانتی داره حموم میکنه ، مثه بچه گربه از آب بدش میاد ، بعد دیگه باز صدایی ازش در نمیومد تا عصر ، منم مینشستم به درس خوندن . سمت چپ ام پنجره بود ، چهارتا گلدون دارم پشت پنجره ، یکیشون پر از شته شده بود ، نمیدونستم باید چیکارش کنم هر روز میبردم میشستمش تا شته ها برن ، گاهی وسط درس خوندن سرم رو میکردم بالا و میدیدم که ساقه هاش باز پر از شته شده ، میپریدم میبردمش بیرون و میگرفتمش زیر شیر آب .
بعد ازظهرها بانتی میومد سهچرخهسواری ، گاهی که گلدونشویی من با سهچرخهسواری بانتی برخورد میکرد و بانتی من رو میدید بهش شکلات میدادم ، یه روز ظهر داشتم با شکوفه حرف میزدم ، شکوفه داشت بهم میگفت که از خونه اش نمیخواد بلند شه ، خونه ای رو که قرار بود خالی کنه تا من برم به جاش و من رفته بودم برای اجاره ش چونه زده بودم و بیعانه اش رو هم گذشته بودم رو، روز قبل از امتحان آناتومی بود ، من ماتم برده بود ، بانتی اومد جلوم وایساد ، درواقع خونه ها اینجا به هم چسبیده و من رو به خونه ی بانتی اینا ماتم برده بود ، بانتی دستشو دراز کرد تا شکلاتش رو بگیره و من حواسم نبود ، داشتم همزمان به کلی چیز فکر میکردم ، مادر بزرگ بانتی که تازگی اومده پیششون دستش رو کشید و بردش ، من حواسم جمع شد ، پریدم سمت یخچال و شکلات ها رو در آوردم ، بانتی باز اومده بود وایساده بود منتظر ، مادربزرگش زودتر از من رسید زد توی صورتش و دستش رو کشید و بردش . من بازم ماتم برد ، از کار مادربزرگ بانتی... و از خودم خجالت کشیدم ، از این که چرا هر بار به بچه شکلات داده بودم تا اینجوری عادت کنه ، از خودم بدم اومد که انقدر به شکوفه اعتماد کرده بودم و وقت عوض کردن خونه گذشته بود و شکوفه رفته بود با قیمتی که من با صاحبخونه به توافق رسیده بودم قرارداد جدید نوشته بود ، از اینکه پول نداشتم تا برم هر خونه ای رو که میخوام رو بگیرم ...
یه روز به ذهنم رسد به گلدونم اسپری سوسککش بزنم ، شته ها رفتن ، گلدونشویی های من هم تموم شد ، حواسم هم هست وقت سهچرخهسواری بانتی سر و کله ام بیرون خونه پیدا نشه ... همش همین ، امتحان هم ندارم دیگه ، صبح ها زود بیدار نمیشم و در خونه رو هم باز نمیذارم ، اینه که بیشتر فعل ها ماضی بودن و الان دیگه نیستن ، من و شکلاتها و گلدونم و بانتی ومادربزرگش و حتا شکوفه سرجاهامون هستیم ، فقط شتهها رفتن اینجور که حساب میکنم ، بی استعاره .
بعد ازظهرها بانتی میومد سهچرخهسواری ، گاهی که گلدونشویی من با سهچرخهسواری بانتی برخورد میکرد و بانتی من رو میدید بهش شکلات میدادم ، یه روز ظهر داشتم با شکوفه حرف میزدم ، شکوفه داشت بهم میگفت که از خونه اش نمیخواد بلند شه ، خونه ای رو که قرار بود خالی کنه تا من برم به جاش و من رفته بودم برای اجاره ش چونه زده بودم و بیعانه اش رو هم گذشته بودم رو، روز قبل از امتحان آناتومی بود ، من ماتم برده بود ، بانتی اومد جلوم وایساد ، درواقع خونه ها اینجا به هم چسبیده و من رو به خونه ی بانتی اینا ماتم برده بود ، بانتی دستشو دراز کرد تا شکلاتش رو بگیره و من حواسم نبود ، داشتم همزمان به کلی چیز فکر میکردم ، مادر بزرگ بانتی که تازگی اومده پیششون دستش رو کشید و بردش ، من حواسم جمع شد ، پریدم سمت یخچال و شکلات ها رو در آوردم ، بانتی باز اومده بود وایساده بود منتظر ، مادربزرگش زودتر از من رسید زد توی صورتش و دستش رو کشید و بردش . من بازم ماتم برد ، از کار مادربزرگ بانتی... و از خودم خجالت کشیدم ، از این که چرا هر بار به بچه شکلات داده بودم تا اینجوری عادت کنه ، از خودم بدم اومد که انقدر به شکوفه اعتماد کرده بودم و وقت عوض کردن خونه گذشته بود و شکوفه رفته بود با قیمتی که من با صاحبخونه به توافق رسیده بودم قرارداد جدید نوشته بود ، از اینکه پول نداشتم تا برم هر خونه ای رو که میخوام رو بگیرم ...
یه روز به ذهنم رسد به گلدونم اسپری سوسککش بزنم ، شته ها رفتن ، گلدونشویی های من هم تموم شد ، حواسم هم هست وقت سهچرخهسواری بانتی سر و کله ام بیرون خونه پیدا نشه ... همش همین ، امتحان هم ندارم دیگه ، صبح ها زود بیدار نمیشم و در خونه رو هم باز نمیذارم ، اینه که بیشتر فعل ها ماضی بودن و الان دیگه نیستن ، من و شکلاتها و گلدونم و بانتی ومادربزرگش و حتا شکوفه سرجاهامون هستیم ، فقط شتهها رفتن اینجور که حساب میکنم ، بی استعاره .
ام م م م م م م م ،
پاسخحذفآدما آدم ان دیگه ، عادت می کنن یا ما ها عادت می کنیم ، پوف .. بعد هی باید ماتمون ببره وختی که باید دستمون شکلات ببره بعد تو فک کن جای شکلات توی دستت یه عالمه مات باشه .. خب خیلی سخته .. آدم می مونه اصن با این همه مات چیکار کنه ، بعد یه پیر زن هم بیاد که یه نوه ای رو بزنه و آدم بعدش بخواد به صدای حروم زاده ی توی تلفن دقت بکنه و این که تازه تو بخوای بعدش تازه خط ِ آفتاب رو روی کتاب دمبال کنی تا چهار تا کلمه رو پشت سر هم گذاشتن اون تو که یه معنای علمی بده و تو باید اون معنا رو یاد بگیری چون این دنیا همش پره از این چیزا و این که من چرا خفه نمی شم .. هان ؟
تو چرا انقد کامنتهای خوبی میذاری و من چرا باید الان اینو ببینم ؟ اون چهارتا کلمه که باید معنی بدن چقدر تلخ و درست بود :(
پاسخحذف