۱۴۰۳ آذر ۵, دوشنبه

قرمز و آبی

توی قرمز کیشلوفسکی یه جایی، آگوست کتابش رو می‌اندازه، وقتی خم می‌شه برش داره می‌بینه کتاب روی یه صفحه باز شده و شروع به خوندنش می‌کنه. بعدش به دوست‌دخترش می‌گه از همون صفحه امتحان اومد. قرمز و آبی دوتا فیلمی‌ان که همیشه روی گوشیم دارمشون، برا وقتهایی که هوس میکنم یه تکه رو ببینم، حتی اگر دو سال یه بار باشه. هر وقت دارم کتاب‌هام رو جمع می‌کنم که برم امتحان بدم تمام صفحه‌هایی که باز بوده رو قبل بستن می‌خونم. از دبیرستان به این‌ور کم‌کم این عادته کمرنگ شد ولی هنوز وقتی دارم می‌رم یه شهر دیگه امتحان بدم و دارم وسایل‌هام رو می‌بندم بهم بر می‌گرده. دونه دونه صفحه‌ها رو می‌خونم و کتاب‌ها رو می‌بندم. هیچ وقت تاحالا برای یه امتحان انقدر دور نیومده بودم. کتاب‌هام سنگین بودن و نیاوردمشون. دیروز از تاریکی اتاق هتل به پیاده‌روهای آفتابی پناه بردم. نشسته بودم پشت یه میز، یه مرد homeless نشسته بود کنار دیوار و روی پارچه‌ای که روی زمین پهن کرده بود یه دونه فلوت بود. صدای فلوت فیلم آبی توی گوشم پیچید و حس تنهایی، مثل تنهایی ژولی قلبم رو فشار داد.

۱۴۰۳ آبان ۱۲, شنبه

Pioneer Species

هنوز چهره‌ی هیجان‌زده‌ی بابا با اون سبیل‌ سیاهش یادم‌ میاد که گل‌سنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزه‌ی همزسیتی جلبک‌های چند‌ سلولی‌ فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چند‌سلولی‌هایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایه‌ی ضخیم‌تری بسازه و کم‌کم گیاه‌های دیگه بیان. بابا با انگشت اشاره‌اش که هنوزم همون شکلیه و ناخن‌ تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخ‌زده، می‌کشه روی گل‌سنگ. بعدش من دست می‌کشم و انگشت کوچیکم اولین نشونه‌های امید روی زمین رو لمس می‌کنه. گل‌سنگ که منتظر می‌مونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد می‌کنه و سبز می‌شه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. 
من چرا انقدر امیدوارم؟
این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ 
پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن‌ خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که می‌رسه همیشه بغضم‌ می‌گیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی می‌کردم بدون دارو.
بابا روی فسیل‌ یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد بود، از کوه بالا می رفتیم، توی یه مسیر صخره‌ای یهو خم‌ شد و دست کشید روی قسمتی از یه استوانه‌ی سنگی که از صخره بیرون زده بود. فسیل یه ساقه‌ی ضخیم، که مثل یه پیچک سنگی از کنارمون بالا می‌رفت. من ذوق‌زده شدم که مگر از گیاه‌ها هم فسیل هست و بابا شروع کرده بود به گفتن اینکه از برگشونم هست و از گلشون هم هست. فکر نمی‌کنم هیچ چیزی بیشتر از یاد دادن طبیعت به بچه‌ات بتونه خاطره‌ات رو براش نگه‌داره. از کوه بالا می‌رفتیم و بابا برام می‌گفت که چطور ساقه‌ی یه گیاه می‌تونه فسیل بشه و کنارمون پیچک‌های سنگی از زیر صخره‌ها پیچ ‌می‌خوردن و بالا می‌اومدن.
گل‌سنگ ریشه نداره، اگر شرایط خیلی نامساعد بشه، خودش رو خشک می‌کنه و تکه‌تکه پخش میشه توی باد.
به اون مسیر سنگی فکر میکنم و باد که گل‌سنگ‌ها رو روی ساقه‌های میلیون‌ها سال مرده می‌نشونه تا با اولین بارون سبز بشن. 
امید.