اولین باری که آفتاب افتاد توی خونهام یه حس عجیبی بود، انگار یه جریان گرم از شکمم بگذره. نشستم و یه کم ستونهایی از گَرد طلا که داشتن تو هوا میرقصیدن رو نگاه کردم. چند روزی بود که سوزنم گیر کرده بود روی "رقصیدن در تاریکی" بروس اسپرینگتین. برا خودم گذاشتمش و توی آفتاب رقصیدم. بعد از اون بارها به یاد اون روز وقتی آفتاب خوبی بوده باز هم این آهنگ پخش شده و مرجانی که هیچ وقت نمیرقصه، باهاش رقصیده. الان که اسمش رو به فارسی ترجمه کردم چون بلاگر انگلیسی رو وسط فارسی خوش نداره، متوجه کنایهی قضیه شدم. رقصیدن در تاریکی وقتی آفتاب روت میافته.
اون روزا از دندونپزشکی که فقط یه دندون تک کاناله عصب کشی کرده بود، و دو تا دندون لق کشیده بود، که کار نداشت، خونه نداشت و فقط سواد تئوری داشت، رسیده بودم به یه آپارتمان که عصرها آفتاب میگرفت، کار داشتم با کلی مریض. مریضایی که دوستشون داشتم. زندگی خوب بود خلاصه. ولی قشنگی بروس اسپرینگتین اینه که همیشه در حال حرکته،
.A hungry heart that is born to run
.And I think I got the message