۱۴۰۱ دی ۲۴, شنبه
نارنیا
جمعه از کار اومدم خونه. افتان و لغزان توی برف. به مشت زخمی فرهاد فکر میکنم و به روزی که پریسا داشت میرفت امتحان بده و تا زانو توی برف میرفت. هر لحظه به کیان فکر میکنم و غمش ، میشه اشک شور و داغ روی صورتم. اومدم خونه و هقهق گریه میکردم. هیچوقت انقدر شدید و بد گریه نکرده بودم. با آرامبخش خوابیدم. صبح رفتم کنار رودخونه راه برم. و آخ چه بهشتی. نشسته بودم روی یه نیمکت و داشتم مردم رو نگاه میکردم که توی مسیر پیادهروی اسکی میکردن و دیدم یه مسیر از بین فنس زمینهای کنار رودخونه بازه. جلوتر دیدم منطقهی حفاظتشده است. وایساده بودم روبروی تابلوی ورودی و سه تا پرنده اومدن و نشستن روی تابلوها. انگار میگفتن بیا تو، دم در واینسا.رفتم تو و بعد از سالها بوی باغ زمستونی بهم برگشت. چه بهشتی. چه بهشتی دیدم امروز. و چقدر حالم بهتره.
اشتراک در:
پستها (Atom)