۱۴۰۱ مهر ۲۳, شنبه

راز ، رمز

از وقتی مهسا‌رو کشتن هر‌روز با مژه‌های خیس‌ رفتم سرکار. اوایل سعی میکردم توی قطار جلوی خودمو بگیرم،  الان دیگه تا آخر خط گریه‌ام رو میکنم و آخرش با آستینم صورتم رو خشک می‌کنم پیاده میشم که سوار اتوبوس شم. طلوع رو نگاه می‌کنم و موقع برگشتن غروب رو. به این طبیعت قشنگ، به این‌پاییز بی‌نظیر نگاه می‌کنم و به همه‌ی نوجوون‌هایی که کشتن فکر‌می‌کنم‌.

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
...
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند