وقتی بچه بودم دیوونهی خون بودم. از کمد وسایل بابا تیغ برمیداشتم و یواشکی زیر درخت پرتقال دستمو میبریدم. تحت تاثیر ملک محمدی که کراشم بود و یه شب تا صبح به دست زخمکردهاش نمک میپاشید هم بودم. خون رو تماشا میکردم که غلیظ و سرخ جاری میشه و راه میافته بیرون از بدن. همیشه درحالی که محو خون بودم پرستارمون پیدام کرد. با زبون خودش ناله و نفرین میکرد و دستمو با پارچه محکم میبست. هنوزم وقتی میگم تیغ جراحی بیارن صدام میلرزه. وقتی دارم بخیه میزنم انگار دارم مشکلات زندگیم رو رفو میکنم. همهی حس من به این خون که مثل رودخونه زیر پوستم جاریه رو امیلی دیکنسن توی چند خط گفته :
Surgeons must be very careful
When they take the knife!
Underneath their fine incisions
Stirs the Culprit - Life!