پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۶
وقتی اومدم اینجا شکسته بودم قطعه قطعه . پر از احساس گناه بودم ، نا امیدی ، غم مثل یه وزنه ی سنگینی بود توی دلم . هنوز توی دفترچه ام یادداشتهای اون روزی رو داشتم که با مانتوشلوار سورمه ای مدرسه رفتم پیش دکتر روانشناسی که توی بیمارستان نزدیک مدرسه بود . بیمارستان نوساز و قشنگ پر درخت ، آفتاب طلایی پاییز ، رفتم توی اتاقش و گریه کردم . من دنیا رو نمیدیدم همه چیز برام سیاه و تاریک بود مثل شب . دکتر زن مهربونی بود که برام قرص نوشت ولی من خجالت می کشیدم به بقیه بگم قرص میخورم یا میرم بعد از مدرسه یه دکتر روانشناس رو میبینم تنها کسی که کنارم بود مامانم بود که حتی از اینکه براش همچین بچه ی بدی هستم هم پر از احساس گناه بودم  . قرص هام رو درست نخوردم ، معلوم بود که اونسال کنکور قبول نمیشم و سال بعد هم بهتر نشدم و سال بعد هم .  یه روز وقتی اینجا سال دو بودم تصمیم گرفتم به خودم کمک کنم ، از توی اینترنت آدرس یه دکتر روانشناس رو پیدا کردم و رفتم برای خودم یه آویز سفالی با لعاب سبز خریدم و آویزون کردم دم در تا به خودم یادآوری کنم نباید عقب بکشم . با این حال باز هم عقب کشیدم ، جنگیدن با افسر...