من میرم یه جایی که خنکه انقد خوابم میگیره که میتونم همونجا دراز بکشم بخوابم . الانم که تابستونه ، همین که میرم تو کافه ای ، رستورانی جایی مستقر میشم خوابم میگیره ، اگه کسی باهام باشه بلافاصله که خوردیم نوای بریم بریم سر میدم ، که شکر خدا بیشتر تنهام ، بدو میام خونه که بخوابم . بعد امروز یادم افتاد بچگی که رفته بودیم مشهد ، من تو صحن که خنک بود و سنگها هم خنک بود دیگه جسد میشدم ، همینجوری دراز میشدم که بخوابم ، مامانم هم که ترس بیمارگونهای در گم کردن من داشت ( حق هم داشت ، من بارها و بارها و بارها گم شدم توی بچگی ) با حرص دستم رو میگرفت تکون تکون میداد که بلند شو اینجا جای خوابه آخه . الانم اگه تو خیابون باشم و یه خیابونخواب تو سایهای جایی خوابیده باشه با همه ی وجود دلم میخواد بهش بپیوندم .
واقعن شاید اون آدمهای متفاوت و بی ربط به هم که تو همه ی این سالها روم اسم گیگیلی گذاشتن و صدام کردن حق داشته باشن یه جورایی .