امتحان داشتم چند وقت پیش ، بگیم از ترس بود ، سرما یا چی ، همهی روز قبل از امتحان سردم بود و لرزیده بودم ، ساعت که شد حدود دوازده ، دیدم کلی از چیزهایی که باید دوره میکردم موندن و من هم لرزیدنم رسمن به تیلیک تیلیک کردن صندلی رسیده ، هیچی از چیزهای که میخوندم رو نمیفهمیدم . پتو دورم بود ، بخاری فندار رو گذاشتم روی میز و بهار دلنشین بنان رو گذاشتم توی گوشم ، لرزیدنم آروم گرفت و تا صبح درس خوندم ، شاید بخاطر بخاری بود ، شاید به خاطر قرصی که خوردم ، خودم ولی فکر میکنم که بخاطر صدای بنان بود که گرمم شد . از امتحان که برگشتم یه امتحان غول دیگه هم فرداش داشتم ، بازم بنان گوش دادم و درس خوندم . دیدین گاهی آفتاب چه قشنگ میشه ، به خصوص روزهای سرد زمستون ، گرماش دلپذیر میشه و نورش چشم رو نمیزنه ، صدای بنان اونجوری هست . حساب کنیم بنان بیست و شش سال پیش مرده ، یعنی حتا قبل از اینکه من به دنیا بیام ، ولی این پست رو نوشتم برای تشکر از صدایی که سالها بعد از مرگش کیلومترها در از خونه آدم ها رو گرم میکنه .
Pioneer Species
هنوز چهرهی هیجانزدهی بابا با اون سبیل سیاهش یادم میاد که گلسنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزهی همزسیتی جلبکهای چند سلولی فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چندسلولیهایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایهی ضخیمتری بسازه و کمکم گیاههای دیگه بیان. بابا با انگشت اشارهاش که هنوزم همون شکلیه و ناخن تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخزده، میکشه روی گلسنگ. بعدش من دست میکشم و انگشت کوچیکم اولین نشونههای امید روی زمین رو لمس میکنه. گلسنگ که منتظر میمونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد میکنه و سبز میشه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. من چرا انقدر امیدوارم؟ این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که میرسه همیشه بغضم میگیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی میکردم بدون دارو. بابا روی فسیل یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد ...
نظرات
ارسال یک نظر