۱۳۹۱ مرداد ۱۵, یکشنبه

خوشحالی


یک - یه شب تو خیابون عفیف‌آباد یه رنوی آبی کمرنگ توی ترافیک مونده بود ، من داشتم توی پیاده رو راه می‌رفتم ، ماشینه تمام شیشه‌هاش پایین بود و ازش صدای آهنگ ای یار جانی  میومد ، چند تا پسر هم توی ماشین بودن که به طرز جالبی‌ برای رنوهه زیادی بزرگ بودن و یه جورایی از پنجره‌های ماشین زده بودن بیرون ، همشون با صداهای نخراشیده داشتن با آهنگه همخونی میکردن ، تا هرچی تو ترافیک بودن صدای آواز خوندنشون میومد .
دو - خاله‌ی بزرگم بچه هاش با ما خیلی اختلاف سنی دارن ، کوچکترین پسرخاله‌ام شونزده سال از من بزرگتره ، خونه‌شون هرچند خیلی خوب بود و همه مهربون بودن ، اما برای یه بچه خیلی حوصله سربر بود ، پسرخاله کوچیکه برای اینکه سر من رو گرم کنه ، منو می‌برد تو حیاط  و توپ دو‌ پوسته ی پلاستیکی‌اش رو شوت میکرد هوا ، توپه میرفت هوا و میشد یه نقطه و دوباره میومد پایین ، برای بچه‌ی سه چهار ساله‌ای که من بودم این خود جادوگری بود ، پسرخاله‌ام تا هروقت که من از نگاه کردن به آسمون خسته می‌شدم توپش رو شوت میکرد هوا . 
سه - اهواز که بودم یه غذای عجیب یاد گرفتم ، بختیاری‌ها ، حدقل اونایی که من می‌شناختم بهش میگفتن شوربا دوغ . آش دوغ نبود ، شیربرنجی بود که به جای شیر بهش دوغ بزنی و به جای شکر ، نمک ، من بهش می‌گفتم دوغ برنج بر وزن شیربرنج ، برای کسی مثل من که عاشق غذاهای ترش‌ه این خود بهشت هست .   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر