امروز رفتم نشستم توی یه کافی شاپ همین نزدیکی خونه درس خوندم . یکشنبه بود ، نوه های همسایه ی سمت چپی اومده بودن و سر و صدا میکردن ، همسایه بالایی مهمون داشت ، همه خوشحال روز تعطیل داشتن ، من تنها تو خونه دور خودم میچرخیدم . دلم آفتاب میخواد ، هر روز ابری و تاریکه ، با همه ی عشقم به هوای ابری و بارون دلم برا آفتاب تنگ شده ، بعد از ظهر تا دیدم آفتاب درومد ، شال و کلاه کردم رفتم نشستم طبقه ی دوم این کافی شاپه . جای باحالی هست ، جاش سر یه چهارراه شلوغه ، صندلی های راحت ، جای دنج ، بعد ولی توش یخچال بود از سرما ، قهوه اش سرد بود و یه آهنگ مزخرف رو تا حد کر شدن بلند کرده بودن . در اقدامی عجیب ، برا خودم عجیب ، روم شد به گارسونه بگم صدای آهنگ رو کم کنه ، رفت و واقعن صداش رو یواش کرد دستش درد نکنه . منم نشستم فصل آرام بخش ها رو خوندم ، هیچ وقت نشده بود بتونم یه جای غریبه انقد خوب درس بخونم ، اما جای دنجی بود ، هر از گاهی چهارراه رو میدیدم ، آفتاب که روی درختا افتاده بود و شاهین ها که توی آسمون پرواز میکردن و سایه شون می افتاد روی میز شیشه ای . شاهین ها یه مراسم قبل از غروب دارن ، خودم کشف کردم ، قبل از اینکه آفتاب بره همشون میان تو آخرین اشعه های آفتاب دور میزنن ، به خودم گفتن شاهین ها که رفتن منم بساطم رو جمع میکنم میرم خونه ، یه جایی سرم رو بلند کردم دیدم آفتاب رفته ، شاهین ها هم نبودن دیگه تو آسمون ، کتابم رو بستم اومدم خونه . چه روز خوبی بود .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
خیلی وقت بود دربارهی شاهینها چیز نگفتهبودی.
پاسخحذفاین خونه ی جدیدم دیگه شاهین نداره ، گاهی ملاقاتشون میکنم فقط
حذفخیلی بامزه توصیف میکنی حتی چیزای کوچیک که گاهی به نظر نمیان :*
پاسخحذف