شب داشتم پیاده برمیگشتم خونه همچین تو خیال خودم بودم داشتم سربالایی رو میومدم بالا ، یه ریل قطار موازی خیابون هست که خیلی از روش قطار رد میشه ، یه پیچ هم قبل از خیابون هست که هروقت قطار میرسه سرش سوت میزنه ، سوتش بیشتر به بوق کشتی شبیه هست ولی ، شانس آوردم از نزدیک خونه ی من رد نمیشه . آهنگ تو گوشم بود صدای بوق قطار رو نشنیدم . این خیابونی که میگم خیلی تاریکه یهو دیدم کلی پنجره ی روشن دارن از تو تاریکی رد میشن ، من تاحالا قطار رو تو تاریکی ندیده بودم ، خیلی قشنگ بود . همه ی کوپه هاش پر از مسافر بود ، بعضی ها هم اومده بودن دم پنجره و هوا میخوردن . وایسادم تا قطار رد شه گمونم دراز ترین قطاری بود که دیده بودم ، هرچی رد میشد تموم نمیشد . نمیدونم چرا همچین چیزهایی منو خوشحال میکنه ، دیدن یه قطار دراز تو تاریکی شب که هرچی میره تموم نمیشه ، من تاحالا سوار قطار نشدم ، آرزومه که سوار شم ، خوبه آدم یکی دو تا آرزوی دم دست داشته باشه ، یه وقت اگه بفهمم مثلن دارم تا هفتهی دیگه میمیرم اگه آرزوم این باشه که سوار قطار شم میتونم بپرم تو اولین قطار و آرزوم رو برآورده کنم ، ولی اگه مثلن آرزوم دیدن یه درخت سکویا باشه ممکنه ناکام بمیرم . یه چیز دیگه که از قطار تماشا کنی دوست دارم اینه که وقتی داره با سرعت رد میشه مستقیم زل بزنم بهش ، بعد که قطار رد میشه هر دفعه سر گیجه میگیرم ، بعد تلوتلوخوران و خوشحال به راهم ادامه میدم .
۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
تصوری که از قطارِ هند دارم این ئه که رو سقفشم آدم نشسته.
پاسخحذفخودمم دلم میخواد بدونم اون قطار شلوغ ها مال کجان ، از اینورا که رد نمیشن ولی
پاسخحذف