بچه ی دوست مامانم بامزه و تپل هست.هشت ساله است و امروز دفتر خاطراتش رو داد که بعضی هاشو بخونم.همه شون عنوان هایی شبیه این داشتند :قصه های جشن الفبا ، قصه های جمعه، قصه های عید.
قصه های جمعه در مورد دیروز بود و این که مادرش چطور برای مهمونی برنامه ریزی کرده بوده.خاطره ی روز جمعه ی دیگه ای در کار نبود و من از "قصه" و"های" سر در نمی آوردم.
خیلی از صفحه ها رو اجازه نداد بخونم ، یکیشون عنوانش قصه های السیدی بود و شرح خرید ال سی دی برای خونه بود.
شاید واقعا زندگی تو هشت سالگی براش مثل قصه هست ، که خیلی هاشون رو هم نمی تونه بنویسه.به قول خودش برای نوشتن همیشه حدی هست اما خوندن هیچ حدی نداره.از دفترش کیف کردم.
قصه های جمعه در مورد دیروز بود و این که مادرش چطور برای مهمونی برنامه ریزی کرده بوده.خاطره ی روز جمعه ی دیگه ای در کار نبود و من از "قصه" و"های" سر در نمی آوردم.
خیلی از صفحه ها رو اجازه نداد بخونم ، یکیشون عنوانش قصه های السیدی بود و شرح خرید ال سی دی برای خونه بود.
شاید واقعا زندگی تو هشت سالگی براش مثل قصه هست ، که خیلی هاشون رو هم نمی تونه بنویسه.به قول خودش برای نوشتن همیشه حدی هست اما خوندن هیچ حدی نداره.از دفترش کیف کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر