۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

سلما جزکوا

خواهرهام دارن از خونه می رن بیرون،هوا داره سورمه ای می شه و الانه که شب بشه .من ایستادم پای سینک ظرفشویی و دارم کاهوها رو می شورم.کاهوها که شستنشون تموم می شه ، بقیه از در رفته اند بیرون و من توی خونه تنهام.به قول ایتالو کالوینو خونه از اون سکوت هایی داره که می شه شنیدشون .صدای آروم موتور یخچال ، صدای دستگاه جوشکاری از خیلی دور و صدای ماشین هایی که از توی خیابون رد می شن.به خودم می گم امروز یه چیز غمگینی تو هواست .می ذارم که آب سینک خالی بشه و همون طور که به صدای پایین رفتن آب گوش می دم و چشمم به سبزی خوشرنگ کاهوها خیره مونده ، حس می کنم صدای ناقوس یه کلیسا رو می شنوم. شروع می کنم به خورد کردن کاهو ها برای سالاد وبه صدای ناقوس محشری که از وسط صدای موتور یخچال و دستگاه جوشکاری و عبور ماشین ها واز جایی که آب داره پایین میره تا بهش برسه میاد گوش می کنم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر