۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

مامانِ بابابزرگ ترک بوده ، ترک قشقایی ، بابایِ بابابزرگ لر ، ترکیب لر و ترکِ عشایر رو بابازرگم خوب اثر کرده بود ، یه جا جا نمی گرفت ، همه جا رفته بود ، کلی چیز دیده بود . بامزگیش رو نمی دونم از کدومشون گرفته بود ، بچه که بودم همیشه میخندوندم ، بزرگ که شدم هم . ظهرهای جمعه قصه‌ی ظهر جمعه رو از رادیو می‌گرفت و صداش رو بلند می‌کرد ، هرکس هرجای خونه هم که بود قصه رو گوش می‌داد ، خودش هم داستان زیاد برا تعریف کردن داشت ، با این حال من بیشتر دوستش داشتم وقتی ساکت پیشش می‌نشستم ، یه بار دوازده ساله که بودم با هم نشسته بودیم رو تختش ، داشتیم یه مستند رو از شبکه ی چهار می‌دیدیم ، زبونش انگلیسی بود و زیرنویس فارسی داشت ، درباره ی کوهنوردهایی بود که داشتن یه قله‌ای تو مایه‌های اورست رو فتح می‌کردن ، از یه جایی من شروع کردم بلند بلند زیرنویس‌هارو خوندن ، با هم فیلم رو دیدیم تا تموم شد ، این همون سالی بود که من تو مدرسه دائم شاگرد نمونه‌ی ماه میشدم چون درس می‌خوندم اما حرف نمی زدم ، با هیچ کس . مدرسه ام رو عوض کرده بودم و خجالتی‌ترین آدم دنیا شده بودم ، احساس اون روزهام این بود که ته چاهم و صدام به بقیه نمی رسه ، جالبه که معلم کلاس زبانم هم تکیه کلامش شده بود که سر من داد بزنه louder marjan , louder  . باری هنوز یادمه که عصر زمستون بود ، من زیرنویس ها رو میخوندم و احساس میکردم بعد از مدتها دارم با یکی حرف میزنم ، با بابابزرگ تا آخر فیلم رو دیدیم ، بعدش رفتیم بیرون شام یا شایدم یکی دیگه از نوه ها اومد تو و ازش خواست یه داستان تعریف کنه یا هرچی .
سالی که پشت کنکور بودم بابابزرگ یه مدت اومد خونه ی ما . بعد از کلاس فیزیک می‌رفتم براش دلستر انار می‌خریدم و می‌اومدم خونه با هم می‌خوردیم ، یه بار که نشسته بودیم به دلستر خوردن بهم گفت بابا سالها پیش من یه بار خواب حضرت زهرا رو دیدم ، گفتم خب ؟ گفت این مال وقتی هست که من توی گرفتاری خیلی بدی بودم ، بعد یه شب خواب دیدم یکی با اسب سفید و لباس سبز اومد یه کاسه آب بهم داد و گفت حاجتت روا میشه و اسبش رو هی کرد و رفت . بعدش سکوت شد و بابزرگ مشغول خوردن دلسترش شد ، بهش گفتم خب بابزرگ حاجتت رو داد ؟ سرش رو کرد بالا و گفت نه بابا ، رفته که بیاره و لیوانش رو سر کشید .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر