نشستم توی هال ، همه جا ساکته ، صدای دور تلویزیون همسایه میاد که داره پیام بازرگانی پخش میکنه ، هوا ابری و آفتابی هست ، نور خوب آفتاب از پنجره میاد تو ، بعد ابری وتاریک میشه اونقدر که کیبرد رو نمیبینم و باز ابرها میرن کنار و آفتاب میاد ، دیشب خوابم نبرده ، نمی دونم چرا . من آخر هفته ها ریکاوری میکنم از هفته ی گذشته ، هفته ی گذشته میگرن بود و امتحان و بارون . آخر هفته خونه رو تمیز میکنم ، غذای خوشمزه میپزم ، چایی میخورم ، ناخن هامو لاک میزنم ، شب با غم زیاد از تموم شدن روز به این خوبی میخوابم و دوشنبه صبح ها اول وقت بیدارم . هفته ی قبل هم خوابم نبرد ، یعنی خوابم برد اما نصفه شب با صدای بارون بیدار شدم و دیگه نخوابیدم تا صبح که رفتم نون تست و عسل و شیر خوردم . دیشب سر جمع چهار پنج ساعت خوابیدم ، صبح ده بیدار شدم ، کلاس بعدی ده و نیم بود ، ناهارم رو گرم کردم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم و به دوستم زنگ زدم که کجایید من الان میرسم که بهم گفت کلاس تشکیل نشده و بشین سر جات . منم نشستم سر جام و با چشم های نیمه باز از خواب چایی میخورم و بازی ابر و آفتاب رو نگاه میکنم .
Pioneer Species
هنوز چهرهی هیجانزدهی بابا با اون سبیل سیاهش یادم میاد که گلسنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزهی همزسیتی جلبکهای چند سلولی فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چندسلولیهایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایهی ضخیمتری بسازه و کمکم گیاههای دیگه بیان. بابا با انگشت اشارهاش که هنوزم همون شکلیه و ناخن تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخزده، میکشه روی گلسنگ. بعدش من دست میکشم و انگشت کوچیکم اولین نشونههای امید روی زمین رو لمس میکنه. گلسنگ که منتظر میمونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد میکنه و سبز میشه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. من چرا انقدر امیدوارم؟ این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که میرسه همیشه بغضم میگیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی میکردم بدون دارو. بابا روی فسیل یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد ...
نظرات
ارسال یک نظر