نشستم توی هال ، همه جا ساکته ، صدای دور تلویزیون همسایه میاد که داره پیام بازرگانی پخش میکنه ، هوا ابری و آفتابی هست ، نور خوب آفتاب از پنجره میاد تو ، بعد ابری وتاریک میشه اونقدر که کیبرد رو نمیبینم و باز ابرها میرن کنار و آفتاب میاد ، دیشب خوابم نبرده ، نمی دونم چرا . من آخر هفته ها ریکاوری میکنم از هفته ی گذشته ، هفته ی گذشته میگرن بود و امتحان و بارون . آخر هفته خونه رو تمیز میکنم ، غذای خوشمزه میپزم ، چایی میخورم ، ناخن هامو لاک میزنم ، شب با غم زیاد از تموم شدن روز به این خوبی میخوابم و دوشنبه صبح ها اول وقت بیدارم . هفته ی قبل هم خوابم نبرد ، یعنی خوابم برد اما نصفه شب با صدای بارون بیدار شدم و دیگه نخوابیدم تا صبح که رفتم نون تست و عسل و شیر خوردم . دیشب سر جمع چهار پنج ساعت خوابیدم ، صبح ده بیدار شدم ، کلاس بعدی ده و نیم بود ، ناهارم رو گرم کردم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم و به دوستم زنگ زدم که کجایید من الان میرسم که بهم گفت کلاس تشکیل نشده و بشین سر جات . منم نشستم سر جام و با چشم های نیمه باز از خواب چایی میخورم و بازی ابر و آفتاب رو نگاه میکنم .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
نظرات
ارسال یک نظر