۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

نشستم توی هال ، همه جا ساکته ، صدای دور تلویزیون همسایه میاد که داره پیام بازرگانی پخش میکنه ، هوا ابری و آفتابی هست ، نور خوب آفتاب از پنجره میاد تو ، بعد ابری وتاریک میشه اونقدر که کیبرد رو نمیبینم و باز ابرها میرن کنار و آفتاب میاد ، دیشب خوابم نبرده ، نمی دونم چرا  . من آخر هفته ها ریکاوری میکنم از هفته ی گذشته ، هفته ی گذشته میگرن بود و امتحان و بارون . آخر هفته خونه رو تمیز میکنم ، غذای خوشمزه میپزم ، چایی میخورم ، ناخن هامو لاک میزنم ، شب با غم زیاد از تموم شدن روز به این خوبی میخوابم و دوشنبه صبح ها اول وقت بیدارم . هفته ی قبل هم خوابم نبرد ، یعنی خوابم برد اما نصفه شب با صدای بارون بیدار شدم و دیگه نخوابیدم تا صبح که رفتم نون تست و عسل و شیر خوردم . دیشب سر جمع چهار پنج ساعت خوابیدم ،  صبح ده بیدار شدم ، کلاس بعدی ده و نیم بود ، ناهارم رو گرم کردم و دوش گرفتم و لباس پوشیدم و به دوستم زنگ زدم که کجایید من الان میرسم که بهم گفت کلاس تشکیل نشده و بشین سر جات . منم نشستم سر جام و با چشم های نیمه باز از خواب چایی میخورم و بازی ابر و آفتاب رو نگاه میکنم . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر