صبح از خواب بیدار شدم ، آبگرمکن رو روشن کردم ، صبحونه خوردم ، گفتم حالا تا آب گرم شه لم بدم رو تخت ، خوابم برد و از کلاس جا موندم . بعد بیدار شدم با حوصله و خوشحالی پنهانی از این که جا موندم رفتم حموم و ناخنهام رو لاک زدم و خونه رو تمیز کردم و مشق نوشتم و موهام رو بافتم و رفتم سر کلاس بعد از ظهرم . کلاسه تشکیل نشد ، دوستم یه انترن رو پیدا کرده بود که داشت میرفت و کمدش رو نمیخواست ، رفتم یه قفل خریدم و کمد رو ازش گرفتم . سه سال بود که کمد میخواستم ، هر روز کشیدن اون همه وسایل کمر آدم رو میشکنه . دختره چتری های قهوه ای داشت ، دلم خواست من به جاش بودم و کمدم رو میدادم به یکی دیگه و برا همیشه از اینجا میرفتم . گاهی عصرها از دانشگاه دلم نمیخواد برم خونه ، با اینکه از خستگی آخر وقتها همیشه در حال از حال رفتنم ، گاهی از تنهاییام بیزار میشم . دو هفته قبل بیست و سه سالم شد ، من از بزرگ شدن خوشم میاد ، بچگی برای من ترسناک و تاریک بود ، الان حس میکنم که بزرگ شدم، انقدر که بتونم از پس تنهایی تو اینجا بر بیام ، چیزهای خوب رو پیدا کنم و خوشحال باشم بدون اینکه مثل بچگی انقدر از همه چیز بترسم . امروز مثلن خوب بود و خوشحالم ، وقتی برگشتم بارون گرفت ، چایی دم کردم و نشستم تو آشپزخونه و از پنجره درخت خیس کوچه رو نگاه کردم و اینا رو نوشتم .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
نظرات
ارسال یک نظر