یه چند وقت دیگه بیست و دو سالم میشه . خودمم باورم نمیشه ، دلم میخواد بیست و یک ساله بمونم ، اما خب ظاهرن به دل من نیست . موهام رو شهریور کوتاه کردم ، بلند بودن ، از دو ماه قبل باز گذاشتم بلند شن ، موی کوتاه داشتن خوب بود ، الان هم که باز دارن بلند میشن خوبه ،پیچ و تاب میخورن و مسخره میشن گاهی ، خودم رو تو آینه میبینم و خنده ام میگیره ، بیشتر از این کاری از دستم بر نمیاد ، هنوز اونقدر بلند نیست که تل و گیر سر به کارم بیاد ، اونقدر هم کوتاه نیست که با ژل و اینجور چیزها بشه نگهش داشت . صبحا میرم دانشگاه تا عصر ، معمولن تو کارگاه زخمی پخمی میشم ، هفته قبل دستم رو خیلی بد سوزوندم ، پریروز که نشسته بودم درس میخوندم زخمش افتاد و پوست تازه پیدا شد ، قشنگه ها ، تو هفتهی قبل من از اون حالهای غمگینی بودم که انگار تو دنیا نیستم ، میرم و میام و اصلن نمیفهمم روزها چطوری میگذرن ، بعد تو همچین روزهایی زخمها خوب میشن و زمان میگذره و فلان . آخر شبها پنجرهی آشپزخونه رو باز میکنم و ظرف میشورم ، ظرف شستن خیلی خوبه ، همه جا تمیز میشه به آدم حس مفید بودن دست میده ، یه درخت بید هم هست روبروی پنجره که شبها باد میپیچه توش و صدای باحالی میده ، اینجا تقریبن تابستونه ، باد خنک شبها خیلی خوبه . آهنگ هم گوش میدم وقت ظرف شستن ، یه چند وقتی هست باز گیر دادهام به Stationary traveler . تو این بیست و دو سالی که زندهام خیلی گیر دادم بهش ، هیچ خاطرهی بدی رو هم به یادم نمیاره ، شاید برا اینکه همیشه حالم رو بهتر کرده . زیاد هم با خودم حرف میزنم ، بلند بلند . یه چیز جالب که فهمیدم اینه که دیگه خیلی کم دنبال دوست میگردم ، خودم رو با آدم ها وفق نمیدم اگه باهام نخونن . تازگی حتا بلد شدم که وانمود کنم ، همکلاسیم زنگ میزنه و شروع میکنه از خودش تعریف کردن ، من گوشی رو میگیرم دور و هر از گاهی میگم اوهوم ، آره ، آخر هم با یه صدای شاد خیلی مهربون خدافظی میکنم ، اگه تنها همکلاسی ایرانیم نبود ترجیح میدادم اصلن باهاش حرف هم نزنم ولی الان دیگه فهمیدهام که به آدمها نیاز دارم و بهتره برا خودم نگهشون دارم ، احتمالن از درسهای زندگی در آستانه ی بیست و دو سالگی باشه . یه کار دیگه هم که میکنم تو یوتیوب میچرخم ، یه ویدیو دیدم از یه دختره که بعد از سه سال و نیم زندان برمیگرده خونه و سگ اش میشناسدش ، با هم تو چمن ها میدون و میخندن . میتونم هر روز نگاهش کنم و خسته نشم . چند روز پیش بازداشتگاه شماره هفده بیلی وایلدر رو برا بار دوم دیدم ، وقتی بچه بودم یه بار دیدمش و هیچوقت دیگه یادم نرفتش ، بزرگ شدن یه خوبی داره ، اونم این هست که میشه رفت دنبال چیزهایی که تو بچگی دلت میخواسته داشته باشی ، مثلن یه فیلم که یه عصر از کانال چهار پخش شد و دیگه هیچوقت تکرارش رو نشون نداد ، یا همچین چیزهایی .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
http://filmjournal.net/clydefro/files/2007/02/billy-wilder-grave.JPG
پاسخحذف