عصر شنبه است ، عصرهای شنبه تو خونه ام ، دوشنبه هم تعطیله چون اینا فستیوال باکرید رو دارن ، که همون عید قربان خودمونه ، خوبه تعطیلی کلن ، خوشحالم . بعد از کلی وقت رفته بودم تو کوچه رو نگاه میکردم الان ، یه گاری آبی کوچیک با سه تا چرخ ، مثه چرخ دوچرخه های قدیمی اومد ، آجیل داغ میفروخت . با یه قاشق آهنی دینگ دینگ میکوبه به لبه ی کاسه ی آهنی ای که توش آجیل بو میده . دو تا بچه از تو یه خونه اومدن بیرون ، بپر بپر کنان و خوشحال ، صداش کردن ، آجیل فروشه که چند تا خونه دور شده بود دور زد برگشت . با حوصله از یه مجله کاغذ کند ، قیف های کوچیک درست کرد ، توشون رو آجیل ریخت ، بچه ها هم چند تا سکه دادن بهش و قیف ها رو گرفتن ، اومدن بپر بپر کنن باز ، دیدن آجیل هاشون میریزه ، اومدن خم شن ریخته ها رو بردارن دیدن باز هم آجیل ها میریزه ، همینجوری با احتیاط خیره به قیف ها رفتن تو خونه ، آجیل فروشه هم دینگ دینگ کنان باز راه افتاد رفت .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
:)
پاسخحذفبسیار دکوپاژ و تصویرسازیِ قشنگی. بعد آدم سروصدا و جیغ و دادِ بچه ها و آجیل فروشه رم می شنوه
:]:]
پاسخحذفندیده بودم کامنتت رو ، کلن کسی که اینجا کامنت نمیذاره، بعد گودرم عادت چک کردن کامنت های اینجا از سرم افتاده بود دیگه