۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

عصر شنبه است ، عصرهای شنبه تو خونه ام ، دوشنبه هم تعطیله چون اینا فستیوال باکرید رو دارن ، که همون عید قربان خودمونه ، خوبه تعطیلی کلن ، خوشحالم . بعد از کلی وقت رفته بودم تو کوچه رو نگاه میکردم الان ، یه گاری آبی کوچیک با سه تا چرخ ، مثه چرخ دوچرخه های قدیمی اومد ، آجیل داغ میفروخت . با یه قاشق آهنی دینگ دینگ میکوبه به لبه ی کاسه ی آهنی ای که توش آجیل بو میده . دو تا بچه از تو یه خونه اومدن بیرون ، بپر بپر کنان و خوشحال ، صداش کردن ، آجیل فروشه که چند تا خونه دور شده بود دور زد برگشت . با حوصله از یه مجله کاغذ کند ، قیف های کوچیک درست کرد ، توشون رو آجیل ریخت ، بچه ها هم چند تا سکه دادن بهش و قیف ها رو گرفتن ، اومدن بپر بپر کنن باز ، دیدن آجیل هاشون میریزه ، اومدن خم شن ریخته ها رو بردارن دیدن باز هم آجیل ها میریزه ، همینجوری با احتیاط خیره به قیف ها رفتن تو خونه ، آجیل فروشه هم دینگ دینگ کنان باز راه افتاد رفت .

۲ نظر:

  1. :)
    بسیار دکوپاژ و تصویرسازیِ قشنگی. بعد آدم سروصدا و جیغ و دادِ بچه ها و آجیل فروشه رم می شنوه

    پاسخحذف
  2. :]:]
    ندیده بودم کامنتت رو ، کلن کسی که اینجا کامنت نمیذاره، بعد گودرم عادت چک کردن کامنت های اینجا از سرم افتاده بود دیگه

    پاسخحذف