۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

صبح نشسته بودم تو یه کافه ، بارون میومد ، قهوه میخوردم و شیرینی عجیبی که کوفته ی برنجی بود پخته شده تو شیره ی شکر ، بیرون از کافه ، یه بیمارستان بود ،عظیم ، با نمای سنگی کهنه و گنبد هایی مثل تاج محل .
آدم ها عجیب، دنیا عجیب .چتر ندارن بیشترشون یا بارونی ، اما یهو میبینی یکی با کلاه ایمنی راه میره که سرش خیس نشه . وقتی داشتم میومدم بیرون مردی پشت یکی از میزها نشسته بود که عینک غواصی به چشمش زده بود .
دارم زیر این حجم سورئال له میشم .

۱ نظر:

  1. همه چی این پست یه طرف ، اون مردی که عینک غواصی زده بود هم یه طرف .
    عالی بود !
    حجم سورئال ، له شدن ، عینک غواصی ..
    تو چرا نویسنده نمیشی جدا ؟

    پاسخحذف