۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

خواب شب ها به سراغم نمياد ، شب ها به زور مي خوابم . خواب روزها به سراغم مياد. وقت هايي كه توي خيابونم ، توي تاكسي ام ، توي دندونپزشكي ام به سراغم مياد .
اونقدر كه دلم مي خواد سرمو بذارم رو شونه ي بغل دستي ام و بخوابم . دست و پام بي حس مي شه ، پلك هام سنگين مي شه و روي هم مي افته و فكر مي كنم الانه كه همين جا بخوابم .
امروز توي دندونپزشكي يه زن جوون با بچه اش روبروم نشسته بود . دختره دوازده سيزده ساله بود ، خيلي خوشگل بود . چشماش سبز بود . مادره هم خوشگل بود . ازم دور بودن ولي مي شد فهميد كه دارن باهم بحث مي كنند . اونقدر قشنگ بودن كه نمي تونستنم چشم ازشون بردارم . دختره ظريف بود و نيم رخش شبيه فرشته هاي تو سقف كليساها بود ، مادره سرش توي يه كتاب بود و درست نمي ديدمش .
يه جايي مادره صاف نشست و روشو كرد سمت من ، تند تند يه چيزي گفت ، انگار كه داره ميگه ديگه كلافه شدم ، لطفا دهنتو ببند . بچه چشم هاي سبزشو گشاد كرد و باز حرف زد ، مادره ساكت نگاش كرد ، دهنشو باز كرد ، صداشو نمي شنيدم ولي با لب هاش گفت : كثافت .
هر دو ساكت شدند .
من خوابم گرفت .

۱ نظر:

  1. من خودم چون معمولا توی طول روز خوابم می گیره میدونم چی میگی ،
    بدیش اینه که وقتی دراز می کشم فکرای تو سرم نمیزارن بخوابم ..

    پاسخحذف