۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

عصر هست . من و هم اتاقیم نشستیم روی پتوی چارخونه ی قرمز و سورمه ای که قبل از عید از یه عرب تو بازار خریدیمش . من دارم با هیجان با دوستم حرف می زنم، درباره ی یه موضوعی که الان یادم نمیاد. دوستم لیوان های شربت پرتقال رو می بره بیرون تا بشوره . قبلش میگه حرفت رو نگه دار تا بیام .شربت پرتقاله همون شربت پرتقالی هست که مامانم با آب پرتقال و رنده ی پوست پرتقال درست کرده و مزه ی پرتقال نمی ده . مزه ی تنها کیکی رو می ده که همه ی عمر برای ما پخت ، اونم با پوست پرتقال بود .
دوستم وقتی برمیگرده تواتاق ، من لباس پوشیده ام و ایستاده ام . با تعجب ازم می پرسه که کجا میرم ؟ جوابی ندارم .
از در که میام بیرون گرمای هوا با بوی فلافل می خوره بهم . یه لحظه یادم می افته به شخصیت های داستان ها که بی هوا می رن بیرون و دیگه هیچ وقت بر نمی گردن . می ترسم ، اونقدر که دست هام می لرزه . براتون پیش اومده ؟ حس آدم هایی رو داشتم که توی داستان ها گم می شن و هیچ وقت دیگه سر و کله شون پیدا نمی شه . همشون خیلی عادی و بی هوا از در می زدن بیرون و دیگه بر نمی گشتن.
نیم ساعت بعد با یه خروار نون سخاری برمیگرم خونه . می شینم کف اتاق روی پتوی چهار خونه و سعی می کنم بیاد بیارم که برای دوستم چی تعریف می کرده ام ، تا ادامه اش بدم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر