۱۳۹۸ شهریور ۱۰, یکشنبه

ساعت یازده شب داشتم برا زنی که آبسه‌ی لثه‌ای داشت جرمگیری میکردم که علی اومد بالای سرم. از وقتی اخراج شده، فقط یه بار دیدمش که تو گرمای تیر اینجا رفت رو زمین کار کرد و کنجد کاشت و برام چند کیلو پیاز از وِلات آورد. یقه‌اش رو باز گذاشته بود و یه اژدهای نگین‌دار تو گردنش بود، هنوز ساعت طلایی دستبندی باباش دستش بود و صندل‌های چرمی‌اش پاش. الان تازه شهریوره، یعنی دو ماه گذشته از وقتی ظهرها می‌رفت دریا و با موهای خیس می‌اومد، تی می‌کشید و چایی دم میکرد و خودش مثل خان‌ها می‌نشست همه رو می‌خورد. ولی اون موقع بچه بود، الان دیگه نیست. روزی که خودش و مامانش اخراج شدن، شبش بهم مسج داد گفت بهم گفتن سن‌ات کمه و مادرت هم مریضه، بیمه ایراد می‌گیره. مامانش بعدا گفت علی گریه کرده، بچه‌ها گفتن مادرش هم پیش مدیر گریه کرده. ولی مدیرمون هیچ کدومشون رو برنگردوند، به جاشون یه آقای هاشمی اومده که ساعت کاسیوی قدیمی می‌پوشه و بازنشسته‌ی کارخونه نساجیه.
همچین که داشتم دندون‌های خانم هلیله رو می‌سابیدم علی مسلسل‌وار شروع کرد تعریف. گفت دادیم رفیقمون برامون خالکوبی کرد، آستینشو زد بالا و روی ساعدش با جوهر خودکار، سلطان غم مادر کج معوجی، خالکوبی شده بود."سرمون پر بود، رفیقمونم نگفت بلد نیست بنویسه سلطان" یه کیسه دستش بود،  یه دستبند نگین‌دار و دوتا گوشواره درآورد نشونم داد.
- واسه شما آوردم، همین الان بار خالی کردیم، از این چیزا بود.
- علی شکر خدا گاز کولر نبود بارت.
خندید
- تیر خورده تو در ماشینم. پلیس ایست داد، گاز دادم.
- علی نکن، حداقل بذار گواهینامه‌ات رو بگیری.
- یه جی‌ال‌ایکس بخرم دیگه نمی‌رم. یکی از شوتی‌های کمارنج بهش ایست دادن فرار کرده، تیر زدن تو چرخش چپ کرده، در جا مُرده. بیست و دو سالش بوده، بعد که ماشینو گشتن، فقط دو تا گونی گردو داشته. برا دو تا گونی گردو مرده، با چند تا از شوتی‌ها رفتیم کمارنج مراسمش، بالاخره همکار بود.
- علی نکن، ندیدی یه شوتی زده به ماشین آقای مهندس و ماشینش رو چپ کرده؟
- خانم دکتر تقصیر خود مهندسه، کی تو جاده با هفتاد تا می‌ره؟ 
یادم اومد به اولین شبی که اسکورت ماشین شوتی شده بود. اردیبهشت بود، شب بار برده بودن اصفهان، پلیس ماشینِ راه‌باز‌کن و ماشین اصلی رو گرفته بود و علی فرار کرده بود. بهم گفت چهار صبح رسیدم خونه و یواشکی رفتم تو اتاق و تا صبح که بخوام برم مدرسه زیر پتو می‌لرزیدم. من همش بهش فکر میکردم که با چه سرعتی می‌رفتن که علی چهار صبح توی خونه زیر پتو بوده.
- علی حالا اسکورتم داری؟
-نه خانم دکتر، خودم و ماشین، که می‌کنمش پر بار و خودم مث مُشکی وسط چال مُشک می‌شینم
- مشک چیه علی؟
- موش دیگه خانم دکتر، چال موش.
مریضم زیر دستم خندید. من به ماشین پر از باری فکر کردم که نوجوون لاغری وسط جعبه‌های قاچاق نوشابه، داره تو جاده‌ی خالی می‌روندش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر