دنبال یه جایی بودم که بشه برا خیریه کار کرد. پیدا نکردم. بیمارستان سپاه پولم رو دیر میداد، شیفتهام رو کم کردم و به جاش یکشنبهها سعی میکنم فقط سرباز ببینم. به اسم کوچیک صداشون میزنم و سربهسرشون میذارم. نمیدونم خوشبختی دقیقن چیه، ولی گمونم یکشنبهها روز خوبی برا خوشبختی باشه. صبح میرم و با سربازام سر و کله میزنم. بعدش پیاده میام خونه و سر راه میوه و نعنا میخرم. هوا بهاری شده. مثل خود هند. بنجامینها که قد درختن برگ تازه کردن و چمنها دراومدن. عاشق نسیم خنک و آفتاب کمجون این روزام. ناهارم رو هرچی باشه با آب نارنج میخورم و به گلدونام نگاه میکنم که دست منعطف نور روی شونهشونه و مثل به پرنده، مشتاق سر چرخوندن سمت نور.
بعدش شاید برم دریا. آبی، آبی تا چشم کار میکنه. و اگر هوا ابری باشه بازی آفتاب و ابر روی دریا. انگار یه قسمتهایی از آب مبعوث میشه، نور بهشتی میافته و آبِ آبیخاکستری قد یه دایره طلایی میشه. بعدش دوباره ابر میاد و پرتوهای نور محو میشن و یه مرغ دریایی شیرجه میزنه تو آبی که قرار بود پیامبر شه.
Pioneer Species
هنوز چهرهی هیجانزدهی بابا با اون سبیل سیاهش یادم میاد که گلسنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزهی همزسیتی جلبکهای چند سلولی فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چندسلولیهایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایهی ضخیمتری بسازه و کمکم گیاههای دیگه بیان. بابا با انگشت اشارهاش که هنوزم همون شکلیه و ناخن تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخزده، میکشه روی گلسنگ. بعدش من دست میکشم و انگشت کوچیکم اولین نشونههای امید روی زمین رو لمس میکنه. گلسنگ که منتظر میمونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد میکنه و سبز میشه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. من چرا انقدر امیدوارم؟ این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که میرسه همیشه بغضم میگیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی میکردم بدون دارو. بابا روی فسیل یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد ...
نظرات
ارسال یک نظر