ایستاده ام جلوی فنس های بلندی که جاده ی خاکی رو از زمین بزرگی که دویست سیصد تایی بچه ی دبستانی سرمه ای پوش دارن توش بازی میکنند جدا می کنه .یه سرسره وسط زمین هست و دیگه تا چشم کار میکنه خاک قرمز کوبیده شده است. جاده ی روستایی ساکت هست و فقط سرو صدای همهمه مانند بچه ها میاد . مثل صبح های ساکتی که گنجشک ها صداشون از حیاط میاد ولی باز سکوته . مدت طولانی نگاهشون میکنم تا اینکه یکی از بچه ها می بیندم و چند ثانیه بعد بیست سی تایی بچه هستن که دارن از فنس بالا میرن .ازم اسمم رو می پرسن و میخوان براشون هجی اش کنم . یکی شون می پرسه مال کدوم روستا هستم . بهش میگم از از یه جایی بیرون از هند میام و مال روستای خاصی نیستم . ازم میپرسن چکاره ام و چرا یهو سر از اینجا درآوردم . باهام مثل آدم فضایی ای رفتار میکنند که تازه با بشقاب پرنده اش وسط جاده فرود اومده . براشون توضیح میدم و با حوصله سوال هاشون رو جواب میدم تا وقتی صدای زنگی از دور میاد و بهم میگن که باید برن سر کلاس . از پشت فنس نگاهشون میکنم و براشون دست تکون میدم که دور می شن . یکی از پسرها ازشون جدا میشه و با سرعت می دوه و برمیگرده طرفم . بهم که میرسه نفس نفس زنان به گردنبندم اشاره میکنه و میگه :
? Aaka , who is your god
* aaka یعنی خواهر
چی تو گردنت بود؟
پاسخحذفیه مریمی کوچیک
پاسخحذف