۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه

what's the matter with you ? sing me something new

همزمان داره صدای سه تا تلویزیون از خونه ی همسایه ها میاد . صبح هم با سر و صداشون بیدار شدم.  یکشنبه صبح هست . یادم میاد خودمون صبح های جمعه چقدر توخونمون سرصدا بود . بابام صبح جمعه با شما رو از رادیو رو میگرفت و صداش رو تا ته بلند میکرد . کفش ها رو واکس میزد و مرتب میچید توی آفتاب و همیشه روتین صبح جمعه بود که ناخن های من و خواهر کوچیکم رو بچینه . این خاطره ی خیلی دوری هست . یادمه من ترجیح میدادم بابام ناخن هامو بچینه تا مامان . بابا حوصله میکرد و مثل مامان نبود که غذاش رو گاز باشه و حواسش به هزار جا .  خیالم راحت بود که بابا حواسش هست دردم نگیره . وظیفه ی دکتر بردنمون هم همیشه با بابا بود . یادمه بچه که بودم و میگرنم تازه شروع شده بود یه دکتر برام پنج تا آمپول تقویتی یا هرچی نوشته بود . شبها پیاده با بابا میرفتیم بزنم . هفت هشت سالم بود ولی میخواستم دست بابا رو بگیرم فقط دو تا انگشت و اشاره و وسطش رو میگرفتم . چون دستم کوچیک بود . با بابا راه میرفتیم و بهم یاد میداد که چطوری حواسم رو پرت کنم و از آمپول نترسم . هنوزم همون چیزایی که میگفت رو استفاده میکنم . مثلن اینکه بشمارم یا با بندهای انگشتم برا خودم ذکر بگم . دیشب تا نزدیکی های صبح خوابم نبرد و بعد از چند ساعت هم بیدار شدم . دوباره داره ترس و استرس امتحان ها شروع میشه و این بار اگه خدا بخواد دیگه آخرین باره . امتحان های پایانی سال آخره . این چند روز به خاطر تعطیلات تو خونه بودم و میگرن ریز ریز جوید من رو . وقتی تو دانشگاهم حواسم پرت میشه . وقتی تو خونه ام و نه میشه پای لپتاپ نشست نه چیزی خوند دیوونه ام میکنه . سعی میکنم غر نزنم ولی حس میکنم که رو مخ بقیه ام با این سردردهام . دلم میخواست  یه چیزی اینجا بنویسم و نمیخواستم غمگین باشه ولی انگار شد . بهتره همین جا بس کنم . ببخشید و خدافظ . 

۲ نظر:

  1. :* انگار یه فرشته کنارت نشسته و داستان میگه. نه غرغر توشه نه چیزی که خسته ات کنه

    پاسخحذف
  2. نمیدونی همین یه جمله ات چه خوشحالم کرد :*** نمیدونی چقدردوست دارم

    پاسخحذف