همیشه یکی هست که داره از پشت سرت فضولی ات رو می کنه. خیلی وقتها حتی نمی بینیش اما صداش از کنار گوشت میاد، توی میوه فروشی وقتی داری گلابی جدا میکنی، توی عابربانک وقتی داری کارتت رو می زنی. و من همیشه از دستشون عاجز بودم تا وقتی که توی حسابداری بیمارستان جلوی دستگاهی که نوبت میداد خشکم زد. دستگاهه فقط دوتا دکمه اش کار میکرد، بالای یکیش کاغذ چسبونده بودن و نوشته بودن ترخیصی و بالای یکی دیگه فوتی. کلمه ی فوتی رو که دیدم ماتم برده بود. صدا از پشت سرم بهم گفت ترخیصی رو بزن، زدم ترخیصی، شماره ی نوبتم رو گرفتم و به سختی راهم رو از توی جمعیت باز کردم و وایسادم توی صف باجه ی ۵. کنارم مرد مسن حدودا شصت ساله ای داشت آروم آروم هق هق میکرد و صورت خیسش رو پاک میکرد، حسابدار از پشت شیشه گفت مریضتون رو بردن سردخونه؟ مرد گفت آره. همه چیز خیلی دردناک بود برام. درحالی که سمت چپی من با پسرش دعوا میکرد که برگه ی آزمایشم رو گم کردی، و حسابدار باجه ی ۳ سر یه مرد با گوش بخیه خورده داد میزد، یه نفر داشت از بیمارستان تسویه حساب میکرد که مریضش رو که دیگه مریض نبود ببره خاک کنه. وسط اون همه همهمه یکی شروع کرد به داد زدن. دعوا سر صد هزارتومنی بود که مرد میخواست از بیمه پس بگیره و به نظرش ارزش این همه دوندگی رو نداشت. مادامی که داد میزد بقیه حسابدارها حتی سرشون رو نچرخوردن تا مرد رو ببینن، براشون عادی بود که یکی وسط بیمارستان شروع کنه به داد زدن و فحش دادن به مادر همکارشون.کارمندی که طرف حساب مرد بود بهش گفت که اینجا بیمارستانه و بس کن، مرد داد زدن رو بس کرد و شروع کرد به هوار زدن و کتک زدن کارمند بیچاره. اینجا دیگه همه از جاشون بلند شدن و مرد رو از در انداختن بیرون. هنوز صداش از بیرون در میومد که فحش میداد، حسابدارها برگشتن سر کارشون، برگ های تسویه حساب مرد عزادار آماده شد، حواسم تازه دوباره جمع شد بهش. برگه ها رو گرفت و هق هق کنان از بین مردم راه باز کرد و رفت بیرون. احتمالا از کنار مردی که دعوا راه انداخته بود هم رد شد، ولی شک دارم هیچکدومشون همدیگه رو دیده باشن. یکیشون از شدت غم و یکیشون از شدت خشم.
Pioneer Species
هنوز چهرهی هیجانزدهی بابا با اون سبیل سیاهش یادم میاد که گلسنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزهی همزسیتی جلبکهای چند سلولی فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چندسلولیهایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایهی ضخیمتری بسازه و کمکم گیاههای دیگه بیان. بابا با انگشت اشارهاش که هنوزم همون شکلیه و ناخن تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخزده، میکشه روی گلسنگ. بعدش من دست میکشم و انگشت کوچیکم اولین نشونههای امید روی زمین رو لمس میکنه. گلسنگ که منتظر میمونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد میکنه و سبز میشه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. من چرا انقدر امیدوارم؟ این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که میرسه همیشه بغضم میگیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی میکردم بدون دارو. بابا روی فسیل یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد ...
نظرات
ارسال یک نظر