من ربنا رو که میشنوم یاد سفره های افطار بچگی می افتم . اونروز یکی ازم میپرسید که روزه میگیرم یا نه ، من نمی دونم اینا چرا اینطورین ولی روزی صد نفر این رو از من می پرسن و عجیب ترین چیز دنیا هم هست براشون که دینی داشته باشی و بهش عمل نکنی . یعنی یه جورایی وقتی که میگی نه دیگه بهت گوش نمی کنن که چی میگی انقدر که تعجب می کنن ، برا همین وقتی در ادامه گفتم که بچه بودم آره اما کم کم ایمانم رو از دست دادم انگار داشتم با خودم حرف میزدم . من چقدر گاهی حسرت بچگی رو میخورم وقتی هرچیزی یا درست بود یا غلط و هیچ چیزی اون وسط معلق نبود . چقدر گاهی حسرت آرامش همه ی آدم های دیندار رو میخورم یا همه ی آدم های بی دین رو .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
نمیتونم بفهمم تقصیر ما هست اینجوری شد یا باید انداختش گردن یکی دیگه ولی برزخ مسخره ای هست بعضی وقتا دوست دارم وقتی مامانم میگه خدا بزرگه درست میشه منم به اندازه اون به این حرف مطمئن باشم
پاسخحذف