۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

چند شب پیش داشتم برمیگشتم خونه و بعد از سه سال بالاخره با سگ همسایه و همسایه ام تو کوچه روبرو شدم . همیشه دلم میخواست یه روز بشه من این سگه رو نه از پشت نرده ها که از نزدیک ببینم و نازش کنم . خم که شدم تا سرش رو ناز کنم روی دوتا پای عقبش نشست دهنش رو باز کرد و سرش رو بالا گرفت . همسایه ام گفت که معمولن اینجوری با غریبه ها برخورد نمیکنه احتمالن تو صاحب قبلیش رو به یادش میاری . صاحب قبلیش سپیده ای بوده که مستاجر همسایه ام بوده ، موهاش رو از ته میزده و هروقت دلش میخواسته کوله اش رو می انداخته روی کولش و ول میکرده میرفته و نمی گفته کی برمیگرده . من هیچ وقت سپیده رو ندیدم اما هردومون سه سال توی این کوچه زندگی کردیم . سپیده سه سال پیش رفته ولی همه ی کوچه می شناسنش و یادشون ئه و بعد در مقابل من هستم که هیچکدوم از همسایه ها حتا نمیدونن اسمم چیه . هیچوقت مهمونی پرسروصدا نگرفتم ، آدمهای عجیب غریب نیاوردم خونه و تنها دردسری که درست کردم احتمالن امروز عصر بوده که موقع برگشتن از دانشگاه وقتی داشتم از توی گوشیم شعر میخوندم رفتم توی در .
آدمایی مثل من رو احتمالن آدمها خیلی یادشون نمی مونه . اومدن و رفتنشون رو . یعنی هیچ خاطره ای چیزی ازم به جا نمی مونه هرچند به نظرم بهتره . مثلن توی یکی از تصمیم های ناگهانی ام یه سگ نخریدم که بعد از رفتنم بمونه روی دست صاحب خونه ام و تمام روز از پشت نرده ها مردم کوچه رو نگاه کنه .
ولی مطمئن نیستم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر