۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

?Who wants to live forever

آفتاب اینجا همه چیز رو جادو می کنه ، تو هر فصلی و هر وقتی از روز .الان پاییز هست ، رنگش طلایی رقیق هست.اردیبهشت ها طلایی غلیظ می شه.
سر ظهر هست .ما داریم توی این طلایی رقیق حل می شیم.از پله های بتونی پارکینگ طبقاتی پایین میایم.از زیر درخت های خیلی بلند افرا رد می شیم ،می ریم توی بیمارستان.عمه ی کوچکم روی یه صندلی کنار تخت نشسته،لباسش صورتی کم رنگ هست اما توی آفتاب پاییز حل شده .خودش و لباسش و تختش و عمه ی بزرگم...بعد همه ی میزنند زیر گریه .من سقف رو نگاه می کنم و پلک می زنم که گریه ام نگیره.اصلا به ماجرا فکر نمی کنم.به عمق ماجرا ، به عواقب ماجرا.
عصر می شه و بعد، فردا می شه و هنوز توی سر من سکوت هست.نگران نیستم چون توی زندگی مثل خل ها خوشبینم.اما بعد هی عمه میاد توی ذهنم.اون طلایی رقیق هم به عنوان حلال هست . امروز از اول صبح بوده . از خورشید میاد خب.
من نشسته ام جلوی کامپیوتر و یه چیزی در مورد ارزش پول زیمبابوه می خونم . اینقدر میلیارد تومن برا سه تا تخم مرغ،اینقدر دیگه برای سه تا گوجه ... و دلم املت می کشه.اما عمه همچنان گوشه ی ذهنمه. دارم کویین گوش می کنم Who wants to live forever رو.
دارم آهنگ رو گوش می دم ،غمگین می شم اما همچنان حواسم رو پرت می کنم و به املت فکر می کنم...
بعد که می گه :But touch my tears with your lips
Touch my world with your fingertips
اشک هام سرازیر می شه...داره می گه امروز ابدیت ماست ، کی ابدیت رو از دست می ده؟
از اینجا به بعد آهنگ رو باور ندارم .
این روزهای جادو شده توی آفتاب پاییز رو باور ندارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر