۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

حسادت

خیلی بچه بودم . مادرم به سفر چند روزه ای رفته بود. در واقع تازه یک ساعتی می شد که از خونه بیرون رفته بود و به نظر من که سخت ترین لحظه های فراق همون اوایلش هست . وقتی همه چیز تازه است . هنوز بوی عطرش توی هال میومد ، نصیحت هاش توی گوشم بود، جای بوسه اش روی گونه ام هنوز داغ بود. توی خونه راه می رفتم و بغضم شکستنی تر می شد . آخر سر توی اتاقش زدم زیر گریه . رفتم توی کمدش چمباتمه زدم ، در رو بستم و لباس هاش رو بغل کردم و گریه ام شدید تر شد ، لباس هاش رو با اشک و آب بینی خیس کرده بودم و می دونستم که تا خوابم نبره گریه ام بند نمی آد. به این فکر می کردم که شب پیشم نیست . به محبت های دیگران در نبودش فکر می کردم . خوشم نمی اومد . می فهمیدم از سر اجبار هست . دلتنگی من رو نمی فهمیدند . لبخند می زدند و همچین غم بزرگی رو مسخره می کردند .
شاید به خاطر لباس هایی که بغل کرده بودم و بو می کردم بود ، به یاد پیرهنی افتادم که صبح پوشیده بود . پیرهن مشکی ای بود با طرح های قرمز . از اون پیرهن هایی که دهه ی شصت و هفتاد مد بود . اپل داشت و آستینش گشاد و کمی پف دار بود . یهو به پیرهن مشکیه حسودی کردم . به این که الان تن مادرم هست و بهش اونقدر نزدیکه ولی من ، بچه اش ، ازش کیلومتر ها دورم .
بعد بالاخره منطقم به دادم رسید ، کل استدلالی که برام کرد سه ثانیه طول نکشید ... من و پیرهن مشکیه قابل مقایسه نبودیم . مادرم منو بیشتر دوست داره ، شک نداشتم . عاقبت گریه ام بند اومد . رفتم روی تختش دراز کشیدم ، سرمو گذاشتم روی بالشش و خوابم برد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر